لاک پشت خیال باف (جوجه اردک سابق)

باید خندید، بخشید و فراموش کرد.

لاک پشت خیال باف (جوجه اردک سابق)

باید خندید، بخشید و فراموش کرد.

میشه بذارم پیش تو چند روزی زندگیم رو؟

اول- اوضاع خوب نیست، با اینکه امشب راهی کویرم با بهترین دوستانم، اما حالم هیچ خوب نیست. شب 9.5 راهی ام. قبلش میرم سارا موهامو ببافه مهره بندازه توی بافت ها! باید قبلش کوله مو ببندم، برم داروخونه، قاقالی توراهی بخرم، و ... برم خونه هاجی!

دوم- دیشب خواب بد دیدم، گریه می کردم. ان وسط پر پر هم بعنوان رهگذر اومد از وسط خوابم رد شد و با تعجب به من نگاه کرد! تو خواب هم شانس ندارم!  این سومین شبه که خواب بد می بینم و گریه می کنم. گمونم یه دوره دیگه بدخوابی شروع شده. امیدوارم با سفری که در پیش دارم و با حضور بچه ها همینجا کات بشه!

سوم- دیشب باز مشقهای پالی مونده بود، خسته بود و بیدار نمی شد، دکتر نق نق هم اس ام اس داد که 5 شنبه بیا پیشم. بعدشم که پیچوندمش، بچه ام بدنیا اومد، کباب ظهر هم سردلم مونده بود، سر درد و دل درد فجیعی داشتم. تجسم زنده سپلشک آید و زن زاید و مهمان عزیزم ز در آید... صبح نرسیدیم خلاصه داستان انگلیسی پالی رو بنویسیم. دل نگرون رفت، امیدوارم معلمش برخورد بدی باهاش نکنه! 

چهارم- خسته ام... و تو چه میدونی این یک کلمه چه عمق هولناکی می تونه داشته باشه

پنجم- دیشب شه شه نارضایتی های روحی، عاطفی ، جنسیش رو داشت با من شیر می کرد. از همون اول من به پارتنرش اعتماد نداشتم و حرفهاش به نظرم بیمارگونه و غیر نرمال می اومد. هر چی بهش می گفتم توجیه می کرد. الان داره میرسه به حرفهام ولی من چیکار کنم؟ واقعا چیکار می تونم براش انجام بدم؟ از این همه بیهودگی و پوچی و امید عبثی که به این و اون می بنده و تلاش می کنه و آخرش سرخورده میشه، خوشم نمیاد. بهتر نیست به جاش این نیازش رو کمی کنترل کنه؟ کمی منطقی باشه؟ کمی واقع بین؟ واقعا تصویری که از خودش داره و توانایی هاش داره خیلی زینتیه!

ششم- امروز سلام تو رو هم نداشتم، دیروز داشتمش. پرپر رو هم خیلی اذیت می کنم انگار با سرگرانی غیرارادیم! شنبه میرم باهاش حرف می زنم. باید سنگ هام رو باهاش وا بکنم. نمیشه این شکلی ادامه داد. باید با هم کنار بیایم. 

هفتم- تیر خلاص رو صبح زیک شلیک کرد. نوشته که دوست دخترش احتمالا نمی تونه بچه دار شه. نوشته که خیلی سده و گریه کرده! من دلداریش دادم. گفتم که مشکل نازایی تقریبا صد در صد حل شده و را ههای مختلفی برای مواجهه و درمان یا حتی دورزدن این مشکل وجود داره! باورم نمیشه! واقعا کس دیگه ای نیست که تو این موقعیت بهش پناه ببری و بار به این سنگینی رو به دوش من نندازی؟ باورم نمیشه که دارم دلداریت می دم و برای تو و دوست دختر کوفتیت اینقدر از صمیم قلبم آرزوی خوشبختی می کنم. :(

این هم از عمر شبی بود که...

اول- چند روز پیش اومدی تو راهرو ایستادی گفتی ... غذا نداری، میری پایین غذا می خوری... دلم خوش شد. حلزون خیالبافی ام من! اینو می نویسم تا یادم نره. چون عاشق این بازی هام. که لطیف و خاموش و پر راز و رمزند. من عاشق بازی ام. هیچ جیز مثل بازی شناخت برام نمی آره. چون معتقدم آدمها رو باید در جریان زندگی شناخت نه از از روی پرزنتیشن هایی که خودشون برات آماده کردن. موقع بازی آدمها خیلی خودشونند. و صمیمیت بعد از بازی ارزشمنده چون نتیجه شناخته.


دوم- دیروز من از خدا خواستم که این سوراخ گودال وار عمیق و بزرگ دلم رو پر کنه. ترجیح دادم خودش انتخاب کنه چون خیلی خوش سلیقه است. بعد هی همش مروج رو می دیدم چپ و راست p; باید صبور باشم و از هر نتیجه گیری سریع پرهیز کنم. 


سوم- دیروز با بچه ها رفتیم پایین ناهار. ر و ف! خوب بود. 


چهارم- دیشب خواب دیدم آقا بابا فوت کرده، گریه می کردم. آقا بابا خیلی وقته فوت کرده. همون موقع هم خیلی گریه کردم. از پناهگاه های عاطفی من بود. 


پنجم- مشقهای پارسا مونده بود، خسته اومد خوابید. بعد دو ساعت بیدار کردیم تکالیفش رو انجام بده، گریه ای می کرد که نگو. نمی دونستم چیکار کنم. خلاصه نصفش رو انجام داد. خوابید بقیه رو 5 صبح بیدار شدیم انجام بدیم. لحظه های موندگاری هستند این جور وقتا که یک بچه رو با استرس ها و مشکلاتش تنها نمی ذاری.  که پا به پاش بیدار میشینی که ازپس چلنجش بر بیاد. که لحظاتش سبک تر بگذره. می دونم که نتیجه خوبی روی تعادل دنیا دارند این لحظات. خوشحالم که بخشی از این ماجرا بودم.

دلم تنها نیست

تا تو هستی و غزل هست، دلم تنها نیست!

شکرگذار دلخوشیهای کوچک زندگیم هستم!

سلام و لبخند گرم تو، اول روز!

رنگین کمون خوشگلی که دلم رو روشن کرد!

چای خوش عطر واحد یک!

گپ و گفت چند خطی با دوستان!

...

متشکرم !


خنده مون هیچ! گریه مون هیچ! باخته و برنده مون هیچ!

اول- کلاس فاوا بودیم با فاطمه و آقای باغات. یه دکتری هم تو کلاس بود که خیلی برای من آشنا بود. صداش و قیافه اش و ... اما اسمش برایم آشنا نبود. اصلا نمی دونم کجا دیدمش. کمی شبیه علیانی بود، اما من خودش رو هم جایی دیده بودم، هرچی فکر کردم یادم نیومد کجا، شاید زمانی برنامه تلویزیونی اجرا کرده... اصلا نمی دونم.

دوم- پرپر نبود باز، آیه منتقل شدنمون به طبقه 16 جدی تر میشه، من غمگین تر، ولی به خودم میگم حتما خیری درش هست!

سوم- داستان ما و دکتر بخ بخ یه نتیجه چرت و چیپ داشت. نمرمونو کم داده، شهناز از عصبانیت داشت گریه می کرد، من فقط غر زدم. ولی راستش هیچ موتویشنی برام نمونده...

چهارم- چرا با ما سرسنگینی؟ تا کی می خوای همینجور بمونی؟ میدونی ما رفتنی هستیم؟ 

پنجم- روز سنگینی بود ولی خوشحالم! هیچ نمی دونم چرا؟

اول- کمتر حرف بزن. بیشتر حرفها ارزش نشر و هیچ یک از آنها ارزش بازنشر ندارد. باور کن.

دوم- هیجان زده نشو. نه خوشحال و ذوق زده شو از عاشقیتشون، نه پریش و غمگین از چیپیتشون و نه عصبانی از خنگولیتشون! هیچ چیز ارزش بذل هیجان نداره تو این دنیا، بفهم! 

سوم- غمگینم. از دست زیک، از دست دکتر بخ بخ، از دست پرپر، از دست تو! نامهربون! من فقط یک فرصت میخوام.

چهارم- اینکه دکتر گفته کار من و شهناز به دستش نرسیده، مضطربم کرد اما گفتم حتما خیری درش هست. اینکه امروز پرپر نیومده هم، گفتم حتما خیری درش هست. اینکه داریم از این طبقه می ریم هم عجیب غمگینم می کنه، پس من کی و کجا ببینمت؟ اینهم خیری درش هست؟ لابد! اینکه همه اش باید با بچه های خودمون باشیم، ور دل پرپر؟؟؟ واقعا نمی دونم چی به سرم میاد، تحمل این یکی رو ندارم. من ویوی خودم، جای خودم، تصویر تو توی چارچوب در رو می خوام. خداوندا مرا آن ده که آن به! من دعا نکردم، خواستم با همه وجودم که تو رو داشته باشم. حالا منتظرم... تا خرم و خندان ز در آیی!