از یک برنامه رادیویی ....
مجری: بچه هااااا... بگین ببینم... وقتی بابا مامان دارن نماز میخونن ما باید چیکار کنیم؟
کودک فهیم: باید سرو صدا نکنیم
مجری: آفرین... دیگه؟
کودک فهیم: نباید باهاشون حرف بزنیم که حواسشون پرت نشه
مجری: باریکلا... دیگه؟
کودک فهیم: باید آروم باشیم
مجری: ایهیم... دیگه؟
کودک فهیم: امم.... باید صدای تلویزیونو کم کنیم
مجری: دیگه؟
کودک فهیم: به مهرش دست نزنیم
مجری: بعله...
کودک فهیم: ... و نخوریمش
مجری: دیگه؟
کودک فهیم: ___
مجری: وقتی بابا مامان دارن نماز میخونن؟
کودک فهیم: ___
مجری: باید چیکار کنیم؟
کودک فهیم: ـــــــ
مجری: باید بچهی ...؟
کودک فهیم: خوبی باشیم
مجری: آشغالامون رو روی زمین...؟
کودک فهیم: نریزیم
مجری: با غریبه ها صحبت...؟
کودک فهیم: نکنیم
مجری: دندونامونو مسواک...؟
کودک فهیم: بزنیم
مجری: از دستفروشها هلههوله...؟
کودک فهیم: نخریم
....
اینجا من از تاکسی پیاده شدم اما برنامه ادامه داشت.
پ.ن.۱ اینا چشونه؟ نخورده مست اند.
پ.ن.۲ چه خوش گفت اگزوپری پاکزاد که: آدم بزرگ ها این طوری هستن دیگه! بچهها باید نسبت به آدم بزرگها گذشت داشته باشن.
پ.ن.۳ خلاصه اینکه وقتی بابا مامان دارن نماز میخونن... دست تو دماااااغ...؟
پ.ن.۴ آفرین!
چهار پنجتا کتاب اون پایین افتاده که از هر کدوم چهار پنج صفحه خوندی و حوصلهات سررفته، ناچار رفتی سراغ بعدی...
به خودت میگی بسه دیگه! بهش فکر نکن! تمومش کن! آدم هم اینقدر ضعیف؟ ببین چند وقته؟ آدم هم اینقدر بدبخت یه اتفاق ساده؟...هه... ساده!!!
میری زیر دوش آب سرد. اونقدر میمونی که نفست بند بیاد. این بازی مورد علاقته! به نفس نفس که میافتی میای بیرون! آب سرد و این بازی مسخره میتونه آدم رو به اندازه یک ماهی بیرون افتاده از تنگ، به زندگی علاقمند کنه!
کتابا رو از رو زمین جمع میکنی و میچینی تو قفسه. یک کتاب شعر برمیداری به یاد گوته... از تو هدایای گوشه اتاق یکیاش رو که به نظر ادکلن میرسه بازمیکنی. کمی میزنی پشت گردنت. وسوسه شدی یکی دیگه رو هم که به نظر کتاب میرسه باز کنی اما منصرف میشی.
سیم کارتت رو از تو کشو پیدا میکنی و میذاری تو گوشی...
یه موسیقی خوب گوش میدی... میری تو آشپزخونه... یه عصرونه خوشمزه... یه فیلم خوب... اما هنوز جاش درد میکنه!
تا بفهمی تو زندگی دردهایی هست که نمیکشدت اما قویترت هم نمیکنه. دردهایی هست که درمونش کسی یا چیزیه که نیست. دیگه نیست یا از همون اول اولش هم نبوده اصلن و تو خیال میکردی که هست. زخمهایی هست که جاش میمونه. خوب نمیشه. مثل اولش نمیشه. اسکاری به یادگار میذاره که هرکس و ناکسی که رد شد انگشت بذاره روش و بگه: «این جای چیه؟ قبلا اینجا نبود!». تا با هر اشاره که دردت گرفت به یاد بیاری که ترمیم نشده، پنهان شده، گم شده، همه سعیاش رو کرده که نباشه،... اما موفق نشده و هست، همچنان عزیز و ارجمند و بی درمان!
کاش قانونی باشد که بگوید مادران نباید گریه کنند، نباید دلتنگ شوند...
اینطوری خیلی بهتر است. دیگر خیالت راحت است که وقتی نیمههای شب، با پیژامه و چشمانی سرخ، ماگ بدست به آشپزخانه میرسی مادری آنجا نیست یا اگر هست رویش را به سمت پنجره نخواهد چرخاند. آنوقت تو هم مجبور نیستی دنبال پیازی که وجود ندارد بگردی. میتوانی ماگ را با چای یا شیر یا هر چیز دیگر پرکنی و برگردی توی اتاق و در را ببندی. این جوری دیگر دلت نمیخواهد در هر فرصت و به هر بهانه و از هر سوراخی که شد، به آنجا برگردی و بپرسی: «چی شده مامان؟!» که او هم بگوید: «هیچ!» بعد تو مجبور بشوی که خودت حدس بزنی: «خواب بد دیدی؟ جاییت درد میکند؟ بابا چیزی گفته؟ احمدرضا* مرده؟ عاشق شدی؟ دلت برای پالی تنگ شده؟ پشت کنکور ماندی؟ بچهدار نمیشوی؟ افسردگی بعد زایمان؟ بابا زن گرفته؟ دلت بستنی خواسته نصف شبی؟ کسی بیماره؟ کسی گرفتاره؟ کسی معتاد شده؟ کسی قراره بمیره؟ جنازهای قراره تحویل بشه؟ کسی قراره آزاد بشه؟...» بعد چشمت بیافتد به «حافظ به سعی سایه» که روی میز است و بگویی: «شکست عشقی؟» و او با فرکانس یکی دو هرتز هی تکرار کند که: «نه!»
و دست آخر حوصلهاش که سررفت، ناچار بگوید: «دلم گرفته...همین!»
درست برای همین لحظه است که می گویم کاش قانونی باشد، برای تو که دستت به هیچجا بند نیست. آنوقت میتوانی بگویی :«شما یک مادری و بر اساس بند فلان ازماده فلان قانون فلان که در تاریخ فلان به تصویب فلان رسیده، هیچ مادری نباید گریه کند، نباید دلتنگ شود... منع قانونی دارد مادرمن!»
*گویا شخصیت اصلی یک سریال است که از اول داستان تا الان که تقریبا صد قسمتی از آن پخش شده، در کماست.
**خلاصهاش اینکه: «بیمار خنده های توام» یا همون «گریه به چشمات نمیاد» خودمون.
بیا بشین... قلم و کاغذ هم بیار...با یک لیوان چای داغ ... و شکلات تلخ...
می خواهیم ویش لیست بنویسیم.
گل باغ آشنایی ، گل من ! کجا شکفتی
که نه سرو میشناسد
نه چمن سراغ دارد ؟
نه کبوتری که پیغام تو آورد به بامی
نه بنفشهای ،
نه جویی .
نه نسیم گفتوگویی .
نه کبوتران پیغام
نه باغهای روشن !
گل من ! میان گلهای کدام دشت خفتی
به کدام راه خواندی
به کدام راه رفتی؟
گل من !
تو راز ما را به کدام دیو گفتی
که بریده ریشه مهر ، شکسته شیشه دل .
مَنم این گیاه تنها
به گلی امید بسته .
همه شاخه ها شکسته .
به امیدها نشستیم و به یادها شکفتیم
در آن سیاه منزل ،
به هزار وعده ماندیم و
به یک فریب خفتیم .
«م. آزاد»