لاک پشت خیال باف (جوجه اردک سابق)

باید خندید، بخشید و فراموش کرد.

لاک پشت خیال باف (جوجه اردک سابق)

باید خندید، بخشید و فراموش کرد.

باران

دیروز اینجا بارون داشتیم. همه روز رو! 

موهبت بزرگیه که چشمهاتو باز کنی و اولین چیزی که بشنوی صدای خوردن بارون باشه به پنجره اتاقت!  

 ...و نه صدای قل قل چای ساز و عر عر تلویزیون و ترق توروق کشوهای برادرت که داره دنبال جوراب تمیز می گرده و نه صدای بالا اومدن ویندوز بابا  و صدای مامان که تو snooze mode با اینتروالهای 2دقیقه ای همه رو دعوت به صبحانه می کنه... ونه صدای نعره های ماشین همسایه و نه صدای سکوت سگ اون یکی همسایه که همه شب پارس کرده و حالا رفته دندوناش رو مسواک بزنه و آماده بشه برا خواب...ونه صدار قارقار وجدانت ...   

صبح بارونی کمی دلگیره...اما غم و طراوت توامانش... بلاتکلیفی که این وسط داری... برای من خواستنیه... مثل خاطره عطر کسی ،که نمی دانیم کیست...می آید یا رفته است؟*   

می خوام پنجره روباز کنم که یادم می افته پرده رو مامان همین دیروز از خشکشویی گرفته... امسال بارون درست حسابی نداشتیم. به آسمون نگاه می کنم پر از ابره... گمونم استراتوکومولوس اند...

روی آینه می نویسم...مامان! بارون! رفتم. کاری باری!!؟ بزنگ!    

زیر بارون بعضی چیزها و بعضی کارها خیلی می چسبه... مثل... رقص ،سیگار ،گریه، خنده، راه رفتن، آواز خوندن، زمزمه کردن، شنا، رانندگی، موسیقی، سکوت ،... 

نمیشد رقصید... چون حریم من همیشه مسقف بوده. حیاط نداره. 

نمیشد سیگار کشید... چون فندکم همرام نبود. اگر هم بود باز نمیشد،چون نمی کشم. 

نمیشد گریه کرد... چون دلم نمی خواست. 

نمیشد خندید... چون اونوقت صبح عضلات صورتم، هنوز آمادگی اش رو ندارن.

میشد راه رفت.

نمیشد آواز خوند...چون بی نهایت خجالتی ام. 

میشد زمزمه کرد. 

نمیشد شنا کرد...  چون دورو برم تا چشم کار می کرد، خشکی بود. 

نمیشد رانندگی کرد... چون ماشین نداشتم. 

نمیشد به موسیقی گوش کرد... چون گوشی ام دوهفته پیش با سر خورده زمین، حالا هیچکس رو نمی شناسه. حتی ram خودش رو. 

نمیشد سکوت کرد...چون داشتم زمزمه می کردم. 

راه رفتم و زمزمه کردم... ذهنم رو به دنبال هر چیزی که رنگ و بوی باران داشت و قابل زمزمه بود اسکن کردم...

وای ، باران ...باران ؛ شیشه ی پنجره را باران شست ...از دل من اما چه کسی ...؟

...بزن باران به نام هرچه خوبیست...لطفا! بزن باران بشوی آلودگی را...ز دامان بلند روزگاران  

...زیر بارون گریه کردم تا تو اشکامو...هه هه... مزخرف نگو  

...باران می بارد امشب...دلم غم دارد امشب... 

...دیشب آن قول و قرار نوبهاران یادم آمد...آن نشاط آن گفتگوی زیر باران یادم آمد...ای بابا!... بیخیال ترانه! برگردیم سر همون شعر... چترها را باید بست... زیر باران باید رفت... فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد. 

با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت... دوست را،...عشق را، زیر باران ... زیر باران... زیر باران  

_ اون کسی که چتر رو ساخت عاشق بود؟ 
_ نه عزیز دل من ‚ آدم بود 

همه اینو می دونن... که بارون، همه چیز و کسمه... آدمی و بختشه ...حالا دیگه وقتشه ... که جوجه ها را بشمارم... چی دارم چی ندارم...

باز باران...با ترانه، با گهر های فراوان، می خورد بر بام خانه... یادم آرد روز باران، گردش یک روز دیرین؛ خوب و شیرین... آسمان گردید تیره،بسته شد رخساره ی خورشید رخشان ریخت باران، ریخت باران... بس گوارا بود باران ...به، چه زیبا بود باران!

بوی باران ، بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک، ...این عطر که هدیه گرفتم چقدر بوی خاک میده ... از کجا موند؟.. خلاصه که ... خوش به حال روزگار خوش به حال ... 

بارون میاد نم نم...تاریک میشه کم کم...چقدراونروز من و هاجر خودمونو به در و دیوار زدیم تا یادمون بیاد این تیکه اش چی بود و آخرش هم یادمون نیومد... 

هوا بوی نم گرفته.. صدای گریه بارون ...تو خیابون دم گرفته 

روزی تو خواهی آمد از کوچه های باران... دیگه... دیگه... نبود؟!! قدیمی تر ها...یکی قطره باران ز ابری چکید..خجل شد...نچ... ابر شو تا که چو باران ریزی... هوم...سخای بزرگان چو ابر بهار...به جایی ببارد که ناید به کار...  عجیبه... باران که در لطافت طبعش خلاف نیست... نمیشه... نمیچسبه...

انگارقدیمتر ها دلخوشی اونقدر زیاد بوده که بارون اصلا به حساب نمی اومده... شاید چون چتر، هنوز به دنیا نیومده بود. 

به صحرا می شدند و عشق باریده بود...   

* از حسین پناهی   

تنم می خاره...

دیگه وقتشه که بزنی تو گوشم...

امروز روز تو نیست (فصل سوم)

 

 

کفش های برق انداخته ،‌راه افتاده بودند به طرفم . عجب آدم گیریه این! اونهمه فحشم داده... انداخته ام تو چرخ گوشت... حالا هم داره میاد ببردم حراست پارک تحویلم بده! به عکس العملی  که باید نشون می دادم فکر می کردم... قبل از اینکه چیزی بگه چشمامو می بندم ، دهنمو باز می کنم و هر چی فحش و بد و بیراه تو این ۳۰ سال یاد گرفتم بی کم و کاست نثارش می کنم....نچ! در شان من نیست! ... پس قبل از اینکه چیزی بگه مثل یه خانوووووووووم بلند می شم چترم رو باز می کنم و در حالی که به آسمون نگاه می کنم،بهش می گم : از کدوم طرف ؟ میشه راهنمایم کنید؟... نع! اینم عملی نیست...اول اینکه چتر ندارم دیگه اینکه پالی رو چیکار کنم؟... پس همین جا می شینم یه دستم رو ورم سرم و دست دیگه رو کتف ام  و ... ناله می کنم...  بعد خیلی معتذرا نادما منکسرا مستغفرا منیبا نگاهش می کنم و بهش می گم لک العتبی حتی ترضی، اما همینجا ها!...اگر هنوز اصرار داشت که ببردم پای شکسته مو نشونش می دم...  آره همین سناریو خوبه...جواب میده... بریم برا اجرا!

حالا دیگه رسیده بود روبروم... وقتش بود...حس گرفتم...نگاهم رو از رو کفشها کمی بالاتر کشیدم...با خط اتوی شلوارش میشد هندونه قاچ کرد...کمی عجیب بود ولی اهمیتی ندادم... نگاهم به بالاتر که رسید دیدم از یونیفرم هم خبری نیست...این دیگه خیلی عجیب بود...یه جای کار ایراد داشت... باید اجرا رو متوقف می کردم... اما قبل از اینکه فرمان کات به مغزم برسه...نگاهم رسیده بود به حوالی لبش و روی لبخند گاد فادروارش خشک شده بود...  

سالها پیش... تو دانشکده...پسرکی بود ...همکلاسی و همیشه شاگرد اول...  ۴ سال تموم هربار نمره ای اعلام شد مثل طاووسی چتر دم باز کرد و با هزاران کرشمه و اطوار توی سالن چرخید و به خلایق سرکن پرکن هر آنقدر که لایق بودند ، فخر فروخت. ترم سه بودیم . الکترومغناطیس رو افتاده بودم با ۹.۲۵، با ۱۸.۵ پاس کرده بود. من داشتم با تجربه جدیدم کنار می اومدم که اومد سراغم، با همین لبخند ... و برای تسلی خاطرم گفت:« سوالها که همه از تو جزوه بودن...!!!» آییی دلم می خواست جفت پا برم تو فکش که لبخند و حرف زدن یه جا یادش بره... افسوس که خانوم تر از این حرفا بودم. فقط گفتم ...به جزوه خوندن اعتقادی ندارم... !!! اونهم به خودش گرفت و یه بازی فرسایشی بین ما شروع شد که سه سال ادامه پیدا کرد. وقتی ۷ ترمه فارغ التحصیل شد هیچکس به اندازه من خوشحال نبود.آخرین بار، ترم هفت بود... باید تکنیک پالس رو حذف می کردم... حال و روز خوشی نداشتم مامان بزرگم بیمارستان بود، سر یه جریانی حالم از خودم بهم می خورد، درسها همگی تلنبار،امتحانا نزدیک، یاس فلسفی هم غوغا می کرد...با همون لبخند اومد و فرمود:« حذفش نکنید ها...وقت داریم... من باهاتون کار می کنم ...می رسونمتون به امتحان!...حیفه!» دارین لحن صحبت رو که! انگار خدای تکنیک پالس داره به شاهزاده منگل ها روحیه میده ! 

البته از حق نگذریم واقعا وقت و انرژی و دانشش رو از بچه ها دریغ نمی کرد. کل فرجه ها رو از ساعت ۸ صبح تا ۸ شب تو کلاس ۳۰۲ بود برای رفع اشکال بچه ها...حالا بماند فوت آخر هم می گفت یا نه ! انگیزه اش از این همه چی بود و ...ولی در کل موجود عام المنفعه ای بود...بعد از اون دیگه ندیدمش. اما خبرهاش تا همین اواخر می رسید. تا اینکه امروز...دوباره ...چشمم به لبخندش کور شد!  

هنوز هم ادامه دارد...

امروز روز تو نیست (فصل دوم)

 

اون بالا گیر افتاده بودم. برگشت از راه نردبون غیر ممکن بود. تونل مارپیچ هم نه به سنم می خورد نه به هیکل ورزشکاریم. درمونده وایساده بودم اون بالا . پالی مرتب می اومد بالا  و سر می خورد میرفت پایین. چنان باشتاب و بی تفاوت از کنارم رد می شد که انگار داره از کنار نرده یا آبنما رد می شه! حالا نوبت من بود که بگم: پاااالی... بیا منو نجات بده!  

به راه های ممکن برا پایین رفتن فکر می کردم. گزینه اول این بود که منتظر بمونم و امیدوار باشم که جذابیت این سرسره برای بچه ها از بین بره! شنیده بودم بچه ها زودسیراند و آرزو می کردم حقیقت داشته باشه. گزینه دیگه این بود که بدون چتر نجات بپرم پایین. قطعا زودتر از گزینه اول جواب می داد اما باید این واقعیت رو می پذیرفتم که گردنم خواهد شکست. گزینه آخر هم استفاده از تونل بود که دوست نداشتم در مورد عواقبش فکر کنم. صدای سوتی  نمی گذاشت تمرکز کنم. لازم نبود از موسیقی بی کلام سررشته داشته باشم تا بفهمم: اونی که سوت می زنه داره فحش میده. هر چی می گذشت فحش هاش موهن تر و آبدارتر و ... میشد. پایین رو که نگاه کردم چشمم خورد به یه آقایی که اتفاقا اون هم داشت بالا رو نگاه می کرد. لباس و کلاه پارکبانها رو داشت و سوتی که بی امان توش می دمید... وقتی فهمیدم مخاطب اونهمه سوت آبدار کسی نیست جز خودم خعلی بهم برخورد ...باید قضیه رو براش باز می کردم اما از اون فاصله امکانش نبود. باید اعاده حیثیت می کردم...باید زودتر خودمو می رسوندم اون پایین! شروع کردم به انجام حرکاتی که قبل از هر شیرجه نمایشی روی دایو  انجام میدن ..دلم می خواست یه شیرجه به یاد موندنی اجرا کنم! تا مشت محکمی باشه بر دهن هر کی که سوت می زنه!  که دوباره صدای سوت ... و دیدم که با دست به دهانه تونل مارپیچی اشاره می کنه... به خودم گفتم مرگ حقه حالا می خواد به خاطر سقوط آزاد باشه یا افتادن تو چرخ گوشت. نشستم و ... سه سوته پایین بودم. نه تنها زنده بلکه با  صرفنظر از ورم سرم و کبودی کتفم ، میشد ادعا کرد سالم هم هستم!   در کل فرود بدی نبود. فقط سر یکی از این پیچ های ۴۵ درجه اش به مشکل برخوردم. من آدم عصا قورت داده ای نیستم ولی بارباپاپا هم نیستم که بتونم خودم رو به هر شکل و اندازه ای که اقتضای مارپیچه دربیارم.   

ذوق زده ، انتهای مارپیچ نشسته بودم و دست و پا و انگشتامو می شمردم تا مطمئن بشم چیزی داخل تونل جا نذاشتم، که متوجه شدم یک جفت کفش  خیلی تمیز و برق انداخته بهم خیره شده...  

ادامه دارد... 

پ.ن.  کتری که در تصویر می بینید یکی از دستاوردهای علم نوپای بیونیک است . این کتری که با الهام ازساختار بیولوژیکی پارکبانها ساخته شده ، هر وقت که جوش می آره سوت می زنه... 

مصیبت

مصیبت این‌جاست که
نه آن‌قدر خنگی که نفهمی، نه آن‌قدر باهوش که بفهمی؛