لاک پشت خیال باف (جوجه اردک سابق)

باید خندید، بخشید و فراموش کرد.

لاک پشت خیال باف (جوجه اردک سابق)

باید خندید، بخشید و فراموش کرد.

  کردیم جان و دل فدا ، 

 دادیم خود را در بها

در چشم ما بودی ز هر جانانه‌ای جانانه‌تر...

  

  

 چترها را باید بست و در خانه نشست. پناهگاهی نمانده. 

دیگر زیر باران هم امان‌ات نمی‌دهد، آنقدر بوق می‌زند این شهر، آنقدر هرزگی در گوش‌ات زمزمه می‌کند این شهر، که باورت شود این‌کاره‌ای...   

این‌بار که باران گرفت کنج اتاقت بمان و سهراب بخوان ... 

من و اولدوز و بابام و باباش

تو اون سالهای فرزند کمتر که یادم نیست زندگی بهتر بود یا نه، اتاقی داشتیم که سه تا از دیوارهاش قفسه شده بودند. قفسه‌های پر از کتاب. دیوار چهارم پنجره بزرگی داشت. برای آدمی به ابعاد من کودک، پنجره دست نیافتنی بود، اگر قفسه ها نبودند. چهارسالگیم روی همون قفسه‌ها گذشت در حالیکه مطمئن بودم نسبتی هر چند دور با تارزان دارم. هر روز بارها و بارها خودم رو از دم در به لب پنجره می‌رسوندم بی اونکه پام به زمین برسه . اون پایین باتلاقی بود...   

 

*** 

 خوندن بلد نبودم . برنامه‌ای هم برای بلد شدنش نداشتم. کتابها رو میشناختم. از روی  جلدشون. بداخلاقها و خوش اخلاقها. چاقها و لاغرها. رنگیها. کاهیها... 

دو ردیف پایین از یکی از قفسه‌ها برای ما بود. من و خواهرم. کتابهایی که برامون خونده می‌شد. اینها غیر از کتابهای عکسدار خودمون بود که خواهرم بلد بود بخوندشون و من بلد بودم ادای خوندنش رو دربیاورم. این کتابها معمولا هیچ عکسی نداشتند که دست کم بفهمی دارند داستان رو درست می خوانند برات یانه... کتاب احمد که خیلی کسل کننده بود،یک جلوش بی نهایت صفر که من هیچ ازش سر در نمی آوردم، نامه‌های پدری به دخترش که همان موقع بذر محبت علوم رو در من کشت و همه کتابهای صمد* که تنها دلخوشی من بودند در بین اونهمه.  

 

***

یک روز که توی جنگلم بودم، مشغول مکاشفه، پدر وارد شد. دو مرد که به چشم کودکی‌ام خیلی سیاه بودند همراهی‌اش می‌کردند. پدرم با لبخند مرموزی روی لب، منو از قفسه‌ها کند و از اتاق بیرون کرد. مردان سیاه وقتی که رفتند دو گونی کتاب با خودشون بردند و پدرم رو. قفسه ها خلوت شده بودند.  الدوز** رو هم برده بودند. پدرش رو هم . همه بچه‌های پدرش رو هم! 

 

*** 

ما قرار نبود بویی ببریم. بچه بودیم هنوز. ولوم صداها پایین اومده بود. مادر بی‌حوصله بود. پدربزرگ و مادربزرگها بیشتر پیش‌مون بودند. دوستان پدر تند‌تند سر می‌زدند و عروسک میآوردند. همه مهربان‌تر بودند. کمتر تنبیه می شدیم...   

جنگلم تنک شده بود. صفای سابق رو نداشت. دلم برای پدر تنگ می‌شد. برای لبخند صمد که پشت جلد همه کتابهاش بود هم. تارزان درونم رو بازنشسته کردم و نشستم به ورق زدن کتابها. 

 

*** 

وقتی پدر برگشت، دیگه می‌تونستم بخونم.  

اما نشد یکبار دیگه دور هم جمع بشیم. من و اولدوز و بابام و باباش.

   

* صمد بهرنگی 

**  نام شخصیت اصلی مجموعه داستانهایی از صمد بهرنگی

میخوای چیکاره بشی؟

 

+ بزرگ شدی میخوای چیکاره بشی؟ 

ـ  آخوند... از اون مدلاش که میفرستن برزیل... موقع ذبح بسم الله بگن...

زندگی

«زندگی را آموختم. دسته‌گل‌های کوچک برای همسران و دسته‌گل‌های بزرگ برای معشوقه ها...» 

 

این‌را آنا گاوالدا در پیشگفتار کتابش به نام " او را دوست داشتم " گفته که در اصل حاصل یکی از تجارب زندگی‌اش است. او در دوران دبیرستان کارهای مختلفی می‌کرده برای امرار معاش از جمله گل فروشی.