لاک پشت خیال باف (جوجه اردک سابق)

باید خندید، بخشید و فراموش کرد.

لاک پشت خیال باف (جوجه اردک سابق)

باید خندید، بخشید و فراموش کرد.

تقدیم با عشق

 

«تقدیم با عشق» 

امضا: ولنتاین تو 

التماس دعا؟! محتاجیم بد جور...

 خبر رو که شنیدم، گفتم نه! گویا کسی نشنید. خواستم خیلی منطقی با دلیل منصرفشون کنم، صدای تلویزیون رو بلندتر کردند! رفتم تحصن کنم، هی اومدن و رفتن، در زدن. وقتی هم خسته شدم و اومدن بیرون، گفتن بیا نبات داغ بخور ، برات خوبه!! اعتصاب غذا کردم ، گفتن رژیم گرفتی تا عید هر جورشده اون کت یشمی ات رو تنت کنی!؟! خودم رو زدم به مردن، گفتن تو چقدر می خوابی!!! 

به سرعت همه کارها ردیف شد. فردا مسافریم. من و مامان و لالی و پالی. 

به این ترتیب علاوه بر خودم سرپرست دو و نصفی آدم دیگه هم هستم. اونهم کجا؟ مشهد... و چه موقع؟ هاگیر واگیر اربعین... خب!البته جای نگرانی نیست ... شخصم ار باز نیاید، خبرم باز آید 

نگفته پیداست که در این سفر بنده نقش یک عدد babysitter ، یک عدد باربر، یک عدد ندیمه و یک عدد مرده افسرده را به عهده خواهم داشت و بازنگفته پیداست که صد البته بسیار خوش خواهد گذشت.  

آخرین باری هم که مشهد بودم با لالی و پالی بود. یک روزش که حوالی اذان مغرب تو حرم بودیم، لالی رفت که به فیض جماعت نائل بشه. من و پالی هم یه گوشه ای طبقه پایین نشسته بودیم ... یادم نیست کتاب می خوندیم یا ماشین بازی می کردیم ... خلاصه پالی که یه چیزی تو مایه های اورانیوم غنی شده است خیلی زود حوصله اش سر رفت. ازتو کیفم یه بادکنک پیدا کردم؛ بادش کردم و خیلی آروم شروع کردیم به بازی ... نماز که تموم شد، دیدم وسط رواق ام با حداقل 15 تا بچه قد و نیم قد دور و برم و یک بادکنک زرد که بالای سرمون سرگردونه... و البته چوب یکی از این خدام که خیلی با محبت داشت می خورد به شونه ام... بچه ها هنوز داشتن بازی می کردن و سرو صداشون نمی گذاشت درست بشنوم اون چوب چی می خواد بگه...رفتم نزدیک تر، پرسید این بچه ها مال شما هستن؟ سوال بی نهایت احمقانه ای بود... دلم می خواست ازش بپرسم چطور ممکنه همه اون بچه ها مال من باشن؟ بچه هایی از هر رنگ و زبان و طایفه و طبقه...  گفتم نه و امیدوار بودم سوال بعدیش سنجیده تر باشه که پرسید مامان هاشون کجان؟ نمی دونستم. به صفوف به هم پیوسته ای که در حال گسستن بودن اشاره کردم... دست پالی رو گرفتم و آروم دور شدیم...بعدش که لالی اومد گفت:سر نماز،وقتی صدای بچه ها بلند شد ، فهمیدم باز مهد کودک صحرایی زدی!!! 

این بود خاطره ای از آخرین سفرم به مشهد! 

 

پ.ن.1 داشت به بچه ها خوش می گذشت، مامانها هم با خیال راحت گرم عبادت و زیارت بودند، امام رضا هم بعد عمری به جای زاری و شیون زوار، صدای خنده و شادی بچه ها رو می شنید، کی این وسط ناراحت بود نمی دونم!  

 

پ.ن.2 این دفعه هم محض احتیاط یه بادکنک تو کیفم می گذارم.

 

پ.ن.3 همیشه از دوووور، برای امام رضا دست تکون می دم، حال کسی رو دارم که سیرترشی خورده و  حالا، تو این مجلس انس ، روش نمیشه خیلی نزدیک بیاد... کاش یه آدامسی چیزی برا این موقع ها تو جیبم، کیفم... داشتم. 

 

پ.ن.4 کاش یه شب امام رضا بیان به خواب یکی از این خدام سر شناس و بهش بگن: خادم! خادمه بگه: بله آقا جون؟  اجازه بدین دستتونو ببوسم...و امام رضا بگن: نمی خواد... به جای این کارا یه محوطه بازی برای زائرهای کوچولوم درست کنین .... 

 

به سلامتی ایران جوان

 

 

همه با یک نام و نشان

به تفاوت هر رنگ و زبان  

همه شاد و خوش و نغمه‌زنان  

ز صلابت ایران جوان  

ز صلابت ایران جوان  ...      

بخشی از نخستین سرود ملی ایران

پ.ن. سی امین سال پیروزی انقلاب مبارک مون باشه .

غرغر نامه

 

 

 

نه امیدی! چه امیدی ؟ به خدا حیف امید !

نه چراغی! چه چراغی؟ چیز خوبی می شه دید؟

نه سلامی! چه سلامی؟ همه خون تشنه ی هم !

نه نشاطی! چه نشاطی؟ مگه راهش می ده غم؟   

شاملو 

حوصله ای نیست...

  

صبح که از خواب بیدار شدم سردرد خفیفی داشتم که چیز مهمی نبود. خواستم بلند شم حوصله نداشتم. هر چی وجدانم کارهای نکرده رو برام لیست کرد، هر چی غر زد، هرچی ارشاد کرد، اصلاح نشدم. به نظر می رسید یه دوره جدید «تورفتگی» شروع شده...

دراز کشیده بودم و داشتم با چسب زخمی که دور انگشتم پیچیده بود بازی می کردم. وقتی مامان از پشت در پرسید بیدارم یا نه، دلم می خواست با آه بلندی مطمئن اش کنم که بیدارم اما به جاش فقط سرمو تکون دادم. وقتی با یک لیوان شیر داغ وارد شد پرسید سرم درد میکنه؟ گفتم کمی... گفت از قیافه ام پیداست. چیزی از حال و حوصله ام نپرسید. من و قیافه ام هم چیزی در موردش نگفتیم.

از بوی شیر داغ متنفرم.اما صبح ها، توان بحث و گفتگوو اعتراض ندارم. وقتی داشتم شیرم رو سرمی کشیدم مامان به یادم آورد که امروز قرار دندانپزشک داره !

به زحمت بلند شدم و به سرعت آماده. توی راه مامان راه های مختلفی رو که به مطب ختم می شد نشونم می داد تا یاد بگیرم. با خودم فکرمی کردم فایده دونستن هزار تا راهی که همگی به یکجا ختم می شن چیه، که مامان گفت اینجوری اگر یکی بسته بود یا پر ترافیک ، می تونی بزنی از یه راه دیگه ... دلم می خواست ازش بپرسم: این من بودم که با صدای بلند فکر می کردم یا اون  که می تونست ذهنم رو بخونه؟ ... اما حوصله نداشتم.

اتاق انتظار پر بود از آدمهایی که دندونشون درد می کرد. مامان رفت داخل. نگاهی توی کیفم انداختم. تنها دل خوشی که می شد توش پیدا کرد یک بسته شکلات تلخ بود و کتاب « زندگی در پبش رو». یک تکه از شکلات شکستم . همین طور که داشت تو دهنم آب می شد؛ تلخی دلچسب اش ذهن و روحم رو تسکین می داد، دلم یک لیوان چای داغ می خواست... کتاب رو ورق می زدم و از هر صفحه جمله ای می خوندم. هیچ علامتی که نشون بده تا کجا خوندمش نبود... 

خانمی که کنارم نشسته بود ازم پرسید ساعت چنده؟ من هر دو دستم رو چک کردم . ساعت نداشتم. بهش گفتم اگر سوالش جدی و ضروریه می تونم از داخل کیفم یه چیزهایی پیدا کنم که از روش بشه حدس زد ساعت حدودا چنده، اما اگر صرفا جنبه تفننی داشته من ساعت ندارم!

با بزرگواری دست از سرم برداشت و سوالش رو از آقایی که روبرومون نشسته بود ، پرسید.

اصولا شجاعت آدمهایی رو که وقتی حوصله ندارم ، با من صحبت می کنند، تحسین می کنم. شاید برای همین، وقتی این خانم ازم پرسید«شما مشکل تون چیه؟» سعی کردم این بار  ناامیدش نکنم. خواستم بگم «کمی سرم درد می کنه، اما بیشتر، حوصله ندارم» اما گفتم هیچی!  بعد از کمی مکث وقتی مطمئن شد من خیال ندارم متقابلا ازش بپرسم مشکلش چیه ، خودش داوطلبانه توضیح داد که موقع ته دیگ خوردن دندون آسیابش شکسته و دکتر گفته امکان ترمیم اش نیست و باید دندون شکسته رو کشید و به جاش یکی دیگه کاشت و اینکه می ترسه و هزینه اش زیاده و...کم کم سایر منتظرین هم وارد بحث شدن و با بالا گرفتن بحث من تونستم دوباره به کتابم بپردازم...

... عصر، مامان، گوشی تلفن به دست ، میاد تو اتاق و میگه : دختر خاله ها خونه فریده جون جمع شدن... میای بریم؟ می گم اصلا حوصله ندارم... مامان به کسی که اونور خطه، می گه: مریم نمی تونه بیاد... سرش درد می کنه!!! 

پ.ن.۱ چرا تومطب های دندان پزشکی ، از منتظرین با چای داغ پذیرایی نمی کنن؟ 

پ.ن.۲ چرا من حوصله ندارم؟

پ.ن.۳ چرا حوصله نداشتن دلیل موجهی نیست؟