لاک پشت خیال باف (جوجه اردک سابق)

باید خندید، بخشید و فراموش کرد.

لاک پشت خیال باف (جوجه اردک سابق)

باید خندید، بخشید و فراموش کرد.

به همین سادگی!

دلم می خواد با یک مرد، از اونهایی که سبیل چخماقی دارن یا دست بزن، اونهایی که خیلی تو عوالم مردونه خودشون غرق اند یا اونهایی که برای رنگ موی خانم هم تصمیم می گیرن، اونهایی که خودشون رو به آب و آتیش می زنن تا  منزل جلو در و همسایه، کم و کسری نداشته باشه، اونهایی که مرد زندگی اند، اونهایی که خدا یکی زن یکی... اونهایی که میمیرم برات... اونهایی که زن ذلیل... اونهایی که عشق منی مال منی... اونهایی که مرد خونه ... اونهایی که خونواده دوست...

خلاصه با یک مرد بشینیم و «به همین سادگی» رو ببینیم. اونوقت این مرد به من بگه این طاهره خانم چه اش بود؟ 

شاید باور کنم جنس درد طاهره برای یک مرد قابل درکه...  

شاید باور کنم این بی قراری و استیصال برای یک مرد قابل رویته...  

 

پ.ن.1 آره خب...من واقعا عقب مونده فرهنگی هستم.

تاریخ ما بی قراری بود

... 

بارها به خونمان کشیدند
به یاد آر
نماز گزاردم و قتل عام شدم
که رافضی ام دانستند
نماز گزاردم و قتل عام شدم
که قرمطی ام دانستند.
آن گاه قرار نهادند که ما و برادرانمان یکدیگر را بکشیم
و این
کوتاهترین طریق وصول به بهشت بود! 

احمد شاملو

امان از روز بی روزن

زندگی افتاد روی دور تند. بی خبر! یهو!  

همینطور تند تند همه چیز آوار شد روی سرم!  

فرصتی نبود. نه برای فرار، نه برای پناه گرفتن و نه حتی برای درک این همه! 

من مثل همیشه به جای اینکه کمک بخوام، تو خودم فرو رفتم و دور خودم پیله تنیدم. ساکت و ساکت تر ... همیشه همین طور بودم. 

حالا که مدتیه دارم زیر این آوار زندگی می کنم، کم کم داره یه چیزایی یادم میاد. به تکه پاره های زندگی که ریخته دور وبرم نگاه می کنم و بعضی هاشون رو به جا می آرم. 

شناسنامه ام ممهوره، غرورم مضروب... 

مایکل مرده، یار غار نقاب برداشته، زیک رفته... 

جشن پشت جشن ...تولد...روز پدر...جلسه دفاع...فارغ التحصیلی... هزار بار، هزار جا!  

خیلی سخت بود. من هیچ حرفی نداشتم. با هیچ کس. در تمام طول مهمونیها لبخند معذبی به لب داشتم و از هول اینکه کسی به هوای گپ و گفت نیاد سراغم، همه اش وسط سالن بودم و می رقصیدم.  

من به همه چیز عادت می کنم. مثلهمیشه همه چیز و همه کس رو همانطور که هست می پذیرم ...  چه فرقی می کنه؟ من سلام می کنم و لبخند می زنم و با لحنی ساده دلانه چیزی می گم و می خندونم و می خندم... و در حیرت می مونم که همه چیز چرا و چطور تا به این حد سخت شد؟  

 

پ.ن. نه دیگه...این واسه ما دل نمیشه!

چون دوست دشمن است  

شکایت کجا بریم؟

دوباره

 ... 

دوباره می شویم از تو خون،
به سیل اشک روان خویش

دوباره ، یک روز آشنا،
سیاهی از خانه میرود

به شعر خود رنگ می زنم،
ز آبی آسمان خویش

دوباره می سازمت به جان
اگر چه بیش از توان خویش
 

نوشتنم برای نمردن است. وگرنه حرف دیگری نمانده...