آدم شده بودم. شب ها می خوابیدم. روزها میرفتم دنبال کار. تو کلاس به همه لبخند میزدم. بلد شده بودم چطور با ولی همیشه نگران یک بچه ۱۴ساله صحبت کنم. بلد شده بودم چطور شاگرد ۴۵ ساله رو بی رودرواسی جریمه کنم. داشتم تمرین شادی میکردم. هر عصر شنا میکردم. هر صبح میدویدم. هر شب چهار پنج تا سوژه پیدا میکردم. کتابهای خوب به تورم میخورد. با آدمهای مفرح آشنا میشدم. همهچیز به طرز مرموزی نگران نکننده بود.
داشتم کمکم شک میکردم به این ترومن شو...
صبح شنبه قرار مصاحبه داشتم. رفتم تا دم درش. هرچی با خودم کلنجار رفتم، زور زدم، تهدید، تطمیع،... جواب نداد. نتونستم برم داخل. نیم ساعت تمام روی نیمکتی اونطرف خیابون، درست روبروی دری که باید ازش تو می رفتم ونرفتم، نشستم و ... باقی اون روز همهجا به در بسته خوردم. هیچ داروخونه ای اقلام نسخه منو نداشت. تخم هرچی اکولین قرمزه ملخ خورده بود. تاکسی سوار شدم تصادف کرد. اتوبوس سوار شدم تو خط ویژه راه بند اومد. استخر رفتم تایم ویژه برا مهمونهای فلان همایش بود...
یکشنبه کلاس داشتم. سرراهم، سولماز رو دیدم. اونقدر حرف زدیم که زاویه دیدم نسبت به دنیا بل کل عوض شد. نیم ساعت بعد به جای کلاس تو استخر بودم. توی آب معنی یک شبه ره صد ساله برگشتن رو فهمیدم همون موقع که تو عمق یک متری اونقدر آب خوردم که می تونستم همه کثافات محلول در آب رو به تفکیک نام ببرم. مطمئن بودم ناله و نفرین یکی از بچه ها یا اولیا یا دست اندرکاران انجمن گرفتارم کرده. با پای چلاق نشستم کف استخر و عر زدم عر زدنی... مامان واقعا دلخور بود. تلفنی خبرها بهش رسیده بود. رفتارم دور از شان یک آدم حسابی ارزیابی شده بود و در نتیجه هیچکس حوصله خودم و پای چلاقم رو نداشت. همون شب بود که فهمیدم واقعا هر چی سنگه مال پای لنگه. همون موقع که داشتم...
دوشنبه... بماند.
فعلا به یک جنگیر جوان با ظاهری آراسته، دارای تجربه کافی و روابط عمومی قوی نیازمندم.
... حذف شد.