-
همه نامها
3 آذر 1387 11:39
مرا مگو که چه نامی؟به هر لقب که تو خوانی! اسمش تو شناسنامه مریم بود، همه می گفتن بهترین اسمه، هم تو قران اومده هم وجهه بین المللی داره و هم اینکه اسم گل به اون خوشگلیه... اما پدرش «مرجان» صداش کرد...مادرش« مَری»... خواهرش به یک میم مفتوح بسنده کرد و برای برادرش «مَمّدحسین» شد! دخترک همسایه بهش می گفت: «مرگم ». وقتی...
-
حیوان بزرگ!
30 آبان 1387 12:07
چند وقت پیش فیلمی دیدم با عنوان «حیوان بزرگ» . توی صحنه ای مرد شترش رو برده بیرون برای هواخوری. توی دشتی وسیع و مسطح دارن قدم می زنند. مرد در حالیکه قلاده شتر را بدست دارد و پیشاپش اون راه میره، نگاهی به کرانه های ناپیدای دشت می کنه و میگه:« می بینی دوست من ! این یعنی آزادی...» شتر جوابشو نمی ده. مردچشمش می افته به...
-
خوشبختم!
28 آبان 1387 20:27
خوشبختی مثل آدامس چسبیده به آستین کتم چپ می رم خوشبختم راست می رم خوشبختم می شینم خوشبختم می خوابم خوشبختم بیدار می شم خوشبختم محمد صالح علاء
-
کم آوردن ؟ هرگز!
28 آبان 1387 14:39
-مامان؟! -نگفتم با دهن پر صحبت نکن؟ -این؟ آدامسه... ! -هرچی هست! اول بخور تمومش کن، بعد! *** به دخترم Eran: بدان و آگاه باش کم آوردن تو خون و خونواده ما نبوده و نیست ،اگه روزی برسه که کم بیاری عاقّ میشی ، از ارث محروم میشی و از خونواده طرد...مفهومه؟چشمت بی بلا!
-
مجری گرسنه
27 آبان 1387 21:19
در یک برنامه تلویزیونی که قراره زیباییهای مرداب انزلی رو نمایش بده، یک مجری ۱۵۰ کیلویی همه کادر دوربین رو اشغال کرده ودر حالیکه هیچی از خود مرداب دیده نمیشه، داره در مورد زیباییهای منحصر بفرد اونجا صحبت می کنه: «در این فصل از سال بیشتر سطح آب با این گیاه ( اشاره می کنه به یک نیلوفر آبی که از ریشه درش آورده(اگرنیلوفر...
-
آرزوی بزرگ!!!
26 آبان 1387 09:33
خدای مهربون! یعنی میشه ... که تو بخوای ... تا من بتونم ... که این پایان نامه رو تموم کنم ... قبل از اینکه خودم تموم بشوم؟؟؟
-
لیوا نم!
25 آبان 1387 22:05
- خانم..بقیه پولتون! - خیلی مم.. آقا این چرا خیسه؟ ـ چیزی نیست ... تو جیبم بوده عرق کرده... - آخه ....(با نگاهی که تردید و چندش رو به نمایش گذاشته ...) - خیالتون راحت ... می گیرم و پیاده می شم..گوشه اسکناس رو با نوک دو انگشتم گرفتم و عاجزانه دارم دنبال یک صندوق صدقات می گردم...جمله آخرش بد جوری نگرانم کرده... بایدمثبت...
-
عروسک!
23 آبان 1387 18:28
از شهرستان آمده بودند. برای خرید . دخترک چنان از دیدن عروسکهای رنگارنگ داخل ویترینها به هیجان آمده بود که اصلا متوجه نشد بالاخره کدام لباس عروس را برایش خریدند.
-
شکوایه
20 آبان 1387 09:58
خدای مهربون! تو میدونی اینهمه انرژی منفی که تو نوک انگشتهای دستم جمع شده از کجا اومده؟ یا اینکه چرا به محض روشن کردن سیستم ام اسپیکرهاش سوخت؟ یا بعد از ظهر که می خواستم شیر بادام درست کنم چرا تیغه مخلوط کن نچرخید؟ یا دستگیره در به جای اینکه رو در باشه تو دست من چکار می کرد؟ یا گناه اون بیست و یک پارچه ظرف شکسته تو ده...
-
جان کلام!
18 آبان 1387 09:16
دوستم: من دیگه نمی تونم این وضعیت رو تحمل کنم ، می فهمید؟ به پوچی رسیدم.. مادربزرگ دوستم: می فهمم مادر..... همه جوونهای این دوره پوک شدن!
-
لطفا یک دل و جگر...
15 آبان 1387 21:19
خدا بیامرزه اخوان ثالث رو...بعضی وقتها که کلمات هم تحریمم می کنند، به دادم می رسه... اصولا همه شاعرها کس روزهای بی کسی مون هستن... من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که می بینم بد آهنگ است بیا ره توشه برداریم قدم در راه بی برگشت بگذاریم ببینیم آسمان هر کجا، آیا همین رنگ است ؟ بازشدم یک مومیایی... باز استاد sms داده که...
-
مرحبا نامهربانیهای دوست ...
15 آبان 1387 12:36
دلم می خو ا ست... دست مرگ را، از دامن امید ما ،کوتاه می کردند! در این دنیای بی آغاز و بی پایان، در این صحرا ،که جز گرد و غبار از ما نمی ماند خدا، زین تلخ کامی های نا هنگام بس می کرد! نمی گویم پرستوی زمان را در قفس می کرد! نمی گویم به هر کس بخت و عمر جاودان می داد، نمی گویم به هر کس عیش و نوش رایگان می داد، همین ده روز...
-
این یک گفتگوی واقعیست!
14 آبان 1387 11:39
ـ خواهش می کنم! ـ نع! ـ حداقل روش فکر کن! ـ گفتم نع! ـ نه که به خاطر من ؛ به خاطر انسان دوستی! ـ من نه انسانم! نه دوست تو! ـ امم.... پس... می تونم یه نگاهی به لغت نامه تون بندازم؟ لطفا؟
-
خرخوان نما!
11 آبان 1387 09:17
خدای من، خدای خوب و مهربان! یادداشتهای کوچکم را پشت کاور ماشین حسابم می گذارم تا در جلسه آزمون، الگوریتم بازگشتی نیوتن- اویلر بیاموزم. خدای من! من و مغز کوچکم دوست داریم، در امتحان رباتیک پیشرفته ، تاپ استیودنت شویم... و دعا می کنیم به همه خرخوانان منگل کلاس بیش فعالمان ثابت شود که ما از آنها خیلی خر خوانتریم ، و از...
-
گل یا پوچ؟
9 آبان 1387 10:41
تا حال با یک بچه دو ونیم ساله گل یا پوچ بازی کردی؟ یک تیکه کاغذ از گوشه روزنامه می بری ومچاله می کنی چند بار اون رو تو دستهات جابجا می کنی! با دقت نگاهت میکنه! بالاخره دستهای مشت شده رو بطرفش دراز می کنی و می پرسی: کدومه؟ با تعجب اول به خودت بعد به مشتهات و دوباره به خودت نگاه می کنه! دوباره می پرسی: گل تو کدومه؟ با...
-
نه!
7 آبان 1387 15:11
بر می گردم با چشمانم که تنها یادگار کودکی مَنند آیا مادرم مرا باز خواهد شناخت ؟ حسین پناهی
-
باز گشت
6 آبان 1387 09:53
بالاخره برگشتم خونه! همه چی تو ی اتاقم کما فی السابقه!به جز چند رد پای ناچیز از حضور مامان. ولی اتاقم منو مثل یک عضو پیوندی پس میزنه! رختخواب هم مثل اتاق مرتبه! صحنه غریبیه! هر چی همراهمه میگذارم و می رم زیر دوش! بوی ترمینال جنوب از سوراخهای آبرو ، راهی دریا میشه! دراز می کشم... تو خواب خانم فرهنگ بهم میگه تا 24 ساعت...