گم شده تو باغ ِ هلو
بچه ی تنهای ِ لولو
نشسته گریه می کنه
اوهو ، اوهو ، اوهو ، اوهو
میگه لولوی ِ خورخوره
دیگه منو نمی خوره
دیگه منو دوست نداره
سرِ منو نمی بره
دیگه منو نمی خوره
گم شده تو باغ ِ هلو
بچه ی تنهای ِ لولو
نشسته گریه می کنه
اوهو ، اوهو ، اوهو ، اوهو
پ.ن.۱ بچه تنهای لولو، بعد از شنیدن خطبه های امروز به این نتیجه رسید.
پ.ن.۲ شعر از محمد صالح علاء بود.
*از گردش روزگار معلومم شد
پیش تو
چه دف زنی
چه شمشیرزنی
*بیت بالا از لطفعلی خان زند بود.
*یادم باشه وقتی به این هم عادت کردم، یکبار دیگه داستانش رو بخونم. داستان بسیار جذابی بود در ژانر اکشن درام!
*درست یادم نمونده. انگار آغا محمدخان قاجار هم، بعد از هر تسخیر و تصرفی دستور میداده چشم ملت رو دربیارن. حتی گاهی زحمتش می افتاده گردن انگشت مبارک خودشون!
*یادم باشه وقتی عادت کردم، یکبار دیگه داستانش رو بخونم.
*میگن یه مرد برای هضم دلتنگی هاش گریه نمی کنه. قدم میزنه.
*همراه شو هم بغض!
*تاریخ، معلم سخاوتمندی بود. من، زیاد باهوش نبودم.
*به این هم عادت می کنم اما... هرگز نشود خالی از دل، محن من!
دقیقا همین امروز و همین لحظه وقتش بود که بگم:
بسیار خوش گذشت
خدافظ ...
و متچکرم!
ـ این مرد یک سال تمام هرروز ترا شکنجه داده است! تو را زجرکش کرده و به صلابه کشیده است! و حالا به جای اینکه پلیس خبرکنی، هرشب برایش غذا می بری؟ آیا ممکن است؟ آیا خواب نمی بینم؟ تو چطور می توانی این کار را بکنی؟
ـ او قول داده است که دفعه دیگر با من مهربانتر باشد.
از کتاب «پرندگان می روند در پرو می میرند» اثر رومن گاری.
داستان یک یهودی است که از اردوگاه مرگ نازیها گریخته و سالها بعد از سقوط نازیها، به یک فراری نازی که شکنجه گر خودش بوده، پنهانی غذا می رساند...
چرا که از او قولی گرفته است.
پ.ن. این پست چه غریب موند. عمق فاجعه ای که تو این چند خط اتفاق می افته درک نشد... آن یهودی خود ماییم...