من کلکل میکنم، پس هستم.
کیک میپزم، خوابهای بد میبینم، پس هستم.
من سینوزیت مزمن دارم، سرم درد میکند، پس هستم.
من داوری میکنم. چند دقیقهای به تصویر خیره میشوم و اولین عددی را که به ذهنم میرسد اعلام میکنم. بیخیال جدول ارزشیابی که زیر دستم گذاشتهام. پس هستم.
به زنی هفتادوچند ساله که شش ماهیست شوهرش را از دست داده لبخند میزنم، برایش پرتقال پوست میگیرم، با نوه پشت کنکوریاش میخندم و به رفاقتهای بالقوهای فکر میکنم که هیچوقت مجال نیافتند به فعلیت برسند. همیشه دوستانم بودهاند که مرا پیدا کردهاند. نگهام داشتهاند. من هیچوقت استعدادش را نداشتم. که دوستی پیدا کنم یا نگهاش دارم.
من دوست زیاد گم میکنم، پس هستم. اینچنین میگذرد روز و روزگار من...
* نیستم، نیست که هستی همه در نیست است؟
هیچم و هیچ که در هیچ نظر فرمایی؟
تو زندگی من و همسن و سالام روزهایی بود که میشد گرفتار رشک و غبطه شد. این جور وقتها رسم بود به طرف بگیم: خوش بحالت، قورباغه ناهارت!
این روزها که به سلامتی آقای تریسی صبحانه و ناهار و شامم شده قورباغه، به خودم حسودیم میشه. از اینهمه خوشبحالی!
من کیتاحالا اینقدر خوشبحالم بوده که با یک دست کتشلوار چهارخونه ناهار بخورم و هیچی نشنوم و هیچی نگم و هی چهارخونههای روی یقه رو بشمرم بلکه خوابم ببره و فراموش کنم که چنتا چهارخونه تو یه دست کتشلوار جا میشه؟
کی اینقدر خوشبحالم بوده که به ۱۸ ساعت کار اجباری تن بدم، قول بدم تو همه جلسات کشدار و بیمعنی و مسخره شرکت کنم و اگر نتونستم قبلا اطلاع بدم و عنوان بی انضباطترین رو هم یدک بکشم و با اینهمه لبخند بزنم و تشکر کنم؟
کی اینقدر خوشبحالم بوده که بعد اینهمه سال ص رو ببینم و لال بشم بس که اعصاب نداشته باشم و از برق ناباور چشمهاش رو بگردونم اونقدر که با تعجب بپرسه نشناختی؟
کی تا حالا با راننده تاکسی و شاگرد تشریفات و دربون فرهنگسرا و ... بحثم می شد؟
کی تا حالا سشوارمو جا میذاشتم ، که حالا از فرط سردرد هر چی قورباغه از صب قورت دادم بالا بیارم؟
جدی.. من از کی تا حالا اینقدر خاک بر سر شدم؟ هان؟
این بار هم... همه سرجاشون میخکوب شده بودن... حدود بیست و هف هش دیقه... مژه نزدن... غلو نمیکنما... چون نگاه می کردم. همینطوری همه مبهوت مونده بودن. همه صندلیها... همه شون!
راههای بسیاری هست برای جلب تفاهم. راههای بااصالت، راههای بکر، ساده یا پیچیده، سرراست یا پرفراز و نشیب، طولانی یا کوتاه، زمانبر، پرهزینه،... راههای میانبر هم وجود دارند. راههای چیپ هم.
میشود داخل کیف آدمها را دید زد. میشود آمارشان را از دوست و آشنا و همکلاسی و همکار و همسایه گرفت. میشود کنارشان نشست و خیره شد به صفحه مونیتورشان، میلهایشان را خواند حتی. میشود وقیحتر هم بود و دفترچه یادداشتهای محرمانهاشان را خواند... میشود از هر راهی اطلاعات دزدید و تظاهر کرد به همدلی...
میبینی؟ تو یکی از چیپترین راهها را انتخاب کردهای. لو رفتهای. اصلا مهم نیست که از کجا یا چطور. اما بهتر است که خودت هم رفته باشی، حالا که لو رفتهای.