این همه بی پناهیام، این همه سر به راهیام، این همه بی گناهیام
غصه به جان خریدنم، از همه کس بریدنم، زخم زبان شنیدنم
به خاطر تو بود و بس
بلای زلف سیاهت بسر نمیآید!
گاهی به هلیا فکر میکنم. ۱۲ روزه است. مادرش محبتی خالص و مادرانه نسبت به همه آدمای دور و برش داره. دوازدهساله که بوده مادرش رو از دست داده و اصلا نمی تونم حدس بزنم ازکجا و چطور این نوع ابراز محبت رو یاد گرفته. تنها مادرها میتونند از پس یاد دادن و عادت دادن بچه ها به انجام کارهای سخت و محیرالعقول بر بیان. کارهایی مثل با همه مهربون بودن یا هر شب مسواک زدن.
هلیا هنوز نمیدونه تو چه دردسربزرگی افتاده و قرار هم نیست تا مدتها متوجه بشه. از طرفی مادر فوقالعادهای هم گیرش اومده. اینها از جمله دلخوشیهای این روزهای مناند.
گاهی به Eran هم فکر می کنم. اگر بود آدم دیگهای بودم؟ شاید. شاید بیشتر میجنگیدم. شاید این «که چی؟» لعنتی که همه زندگیم رو بلعیده, اینقدر تو سرم نمیچرخید و سر راه هر برنامه و هدف و آرزویی سبز نمیشد و به گندش نمیکشید... نمی دونم. فقط شاید!
اما میدونم Eran هیچوقت نمیتونست به اندازه هلیا برای آدمها مادری کنه. نمیتونیم چیزی رو که بلد نیستیم به بچه هامون یاد بدیم.
...
دریا دادور لالایی میگه. باید بیشتر بخوابم. کمتر غر بزنم.
هوا تاریک تاریکه ... دلم روشن مثل فرداست
اگرچه شب شده اینجا ... دل من روشن از فرداست
فردا که بشه, جواب بچه ای که رو که با این لالایی به خواب رفته چی می تونم بدم؟
تو هم یک روز بزرگ میشی ... میری به شهر رویاها
به یاد خونه می افتی... چشات میشه مث دریا
به یاد امشب و هر شب... که من بیخواب و آواره
نشستم تا سحر بیدار... به پای تو و گهواره
لالایی قشنگیه... باید بیشتر بخوابم, کمتر غر بزنم.
ترکیب شب و ماه کامل و صدای موج، تسکین دهنده است.
در میانه این آرامش مجلل، دست بر قضا، اگر دفی افتاد توی دامنت، بنواز. طوری که تا بحال ننواختیش!
شفادهنده است.
در انتهای هر سفر
در آینه
دار و ندار خویش را مرور میکنم
یک کوله لباس چرک، جیبهای خالی، دوستان جانی، بیشمار عکس، بینهایت دلخوشیهای کوچک، ...
تنی خسته
روحی منبسط
روانی شاد
و دلتنگی غریبی که در با شکوهترین و زیباترین لحظههای زندگی یادم میکند.
تو، اگر بوده باشی، به همان کیفیتی که این همه سال خیال میکردم هستی،
باید همه را شنیده باشی، دیده باشی، مگر نه؟
بی تو
نه بوی خاک نجاتم داد
نه شمارش ستاره ها تسکینم
چرا صدایم کردی؟
سراسیمه و مشتاق
سی سال بیهوده در انتظار تو ماندم و نیامدی
نشان به آن نشان که...
می دانم و می دانی!
اول: متون ایتالیک از حسین پناهیست.
دوم: به همه معاشرتها، در اوج لذت پشت پا می زنم. درست همانجا که دلم گواهی می دهد آنقدر دوست بودهایم که دیگر وقت خیانت است.
سوم: دایناسورها هم عاشق می شوند. باور کن!
چهارم: لعنت به این «اتمام زمان استفاده»!
پنجم: آتش دل خرمن ادراک سوخت ... دفتر این فلسفی را پاک سوخت