لاک پشت خیال باف (جوجه اردک سابق)

باید خندید، بخشید و فراموش کرد.

لاک پشت خیال باف (جوجه اردک سابق)

باید خندید، بخشید و فراموش کرد.

برای سارا

قربون خدا برم... هیچ چی رو بی حکمت نیافریده.... حتی شماعی زاده رو 

وقتی سالهاست گرفتار افسردگی ادواری هستی ... 

وقتی افسردگی ات از نوع وجودیه نه زیستی ...

وفتی چند روزیه دوره جدید شروع شده... 

وقتی داری به پیک دوره می رسی...  

...

چاره دردت فقط «سارا»ست و یه آهنگ قری و جواد از شماعی زاده ...  

و چه زود از راه میرسید... 

خنده های بی دلیل ...  

تو زندگیم خالی مونده... جای سارا و... جای شماعی زاده...  

تعلیق یا تعلق؟ مساله اینه

 

 

یه عمره نه حل شدیم و نه ته نشین  

همون ذره  معلق ایم که بودیم 

بیشتر از این همش نزن  

دیدی که... کمکی نمیکنه!

تنها نیروی گریز از مرکزه که بیشتر می شه... 

امروز روز تو نیست (فصل چهارم)

  

روی سرسره ماسیده بودم و خاطرات سالهای دور توی سرم می چرخید که چند قدم دیگه نزدیکتر شد و با اشارات نامحسوس چشم و ابرو امر کرد بلند شم بایستم! دست به سینه رفتم خدمتشون. مبهوت از این تجلی ناگهانی، از دهنم پرید که:« شما خودتون هستین؟» لبخندی و تاییدی حواله ام کرد. اصولا اگر ساسی مانکن رو دیده بودم که تو حرم خودش رو بسته به پنجره فولادی و همزمان داره مداحی هم می کنه برام قابل هضم تر بود تا دیدن گادفادر... روز اربعین... تو مشهد... تو پارک بچه های صفر تا هفت سال... درست همون موقع که من بالای سرسره گیر کردم... بدون هیچ بچه ای که همراهش باشه... حتی به یه جفت کتونی قانع بودم که به پاش باشه تا بتونم به خودم دلداری بدم که  این آدم آهنی اومده ورزش کنه... اما دریغ!  

من کم و بیش فهمیده بودم امروز روز من نیست و سعی می کردم از هر حرف چالش برانگیزی  پرهیز کنم... گفتم که خیلی تغییر کرده... بعد از نگاهی خریدارانه به سرتاپای بنده فرمودند که ... اما شما اصلا عوض نشدین... سالهای زیادی گذشته بود بالطبع باید از حرفش خوشحال می شدم. 

داشت باورم میشد که حرفش یه جورایی کامپلمنت عاشقانه بوده و نزدیک بود خجالت بکشم و سرم رو بندازم پایین که چشمم افتاد به لکه های بزرگ خاکی که روی مانتوم بود...انگار موقع پایین اومدن از سرسره همه سطحش رو دستمال کشیده بودم اساسی. رد بیست  سی مدل کفش هم در سایزهای مختلف رو لباسام بود... پر واضح بود که علی رغم تلاش من، آتش بس شکسته شده بود...   

گفت پنج ماهه که اومده... مشغول انجام پروژه ایه که برای رزومه اش حائز اهمیته... سعی میکنه تا اسپرینگ سمستر برگرده ... گفت که خیلی خوش بحالشه... گفت که برای اونایی که موندن متاسفه... خلاصه اینکه اینجا خیلی پیف پیف اه اهه اونجا هم که به بهه . از بچه ها پرسید و کار و بارشون. وقتی دیدم تبلیغات سوء علیه وطن راه انداخته و آلت دست استکبار جهانی شده و سعی داره اذهان عمومی رو مسموم کنه،به سرم زد خنثاش کنم. گفتم که... همه بچه ها خوبن... کاروبار همه توپ... زندگی هاشون سرریز از آرامش و شادکامی... بخت خندان و زمان رام... همه عین فشفشه دارن تو کار و زندگی شون پیشرفت می کنن... گفتم که: 

آزاده از MIT بورسیه گرفته...( آخرین خبری که ازش داشتم سفر به سنگاپور بود برا مصاحبه ) 

ساعده تو دانشگاه تدریس می کنه...( در واقع متصدی سایت گروه برقه ) 

فرشته کارشناس ارشده تو R&D ایران خودرو ( مدیر فروش یه شرکته ) 

... 

داشتم می گفتم که پریسا  هم معاون... که نیشش باز شد و به یادم آورد رفیق خانه و گرمابه و گلستان مهدی ( همسر پریسا ) است... داشتم موضوع بحث رو عوض می کردم که برای تسلی خاطرم گفت یاد فیلمی افتاده و برای همین خنده اش گرفته... A Beautiful Mind... و پرسید آیا دیدمش؟ ... پووووف 

مایل بود بدونه خودم سرگرم انجام چه غلطی هستم؟ دو سه جمله خیلی خیلی کلی از موضوع پایان نامه ام گفتم و  شروع کرد به اثبات اینکه عجب خری بوده ام من ! بعد از یک سخنرانی ده دقیقه ای نتیجه گرفت که اولا بنده سر کار هستم دوما این موضوع هیچ کمکی به گسترش کرانه های دانش بشری نمی کنه سوما با این موضوع  بعیده بشه تزی ارائه کرد و ... 

حالا دیگه وقتش بود که دیالوگ معروفش رو اجرا کنه: 

Im gonna make her an offer she cant refuse 

گفت که اونجا هم گادفادره و دل استادش رو برده و استادش بدون مشورت و صلاحدیدش آب نمی خوره و جایگاهی دست و پا کرده برا خودش تو چشم و دل استادش... و اینکه در آینده نزدیک دوتا ویکنسی دارند برای مستر استودنتز و ...  

...اینکه بی خیال عمر بر باد رفته بشم و رزومه بنویسم و ایشون با ید بیضاشون ویرایشش کنند و مدارک مورد نیاز رو تهیه کنم و اپلای کنم و اونهم با استادش صحبت کنه تا به من بدبخت درمونده دربدر اغفال شده تو یکی از اون ویکنسی ها پناه بده! ...ومن دوباره ازسر نو خرببرم باقالی بار کنم...  

و هیجان انگیزتر اینکه اونجا لبی داره (LAB) برای تحقیقاتش... و اگر بتونم توانایی هام رو ثابت کنم  و پایان نامه ای بگیرم که به هر شکل در انجام تحقیقاتش تاثیر مثبت داشته باشه میتونه لبش رو در اختیارم بزاره !!! پیشنهاد بی شرمانه ای بود... می دونم!  

می خواستم بگم از اینکه لبتون رو به من آفر کردین ممنونم اما خسته تر از این حرفهام  ...که دیدم پالی با عجله داره به سمتم میاد و می خوادچیزی بگه...... خااااالی... من جیش دارم!  

ادامه ندارد... دیگه! 

ما هم دوست داشتیم...

ما هم دوست داشتیم به جای اینکه پاهامون رو دراز کنیم رو صندلی جلویی و دستامون رو بذاریم زیر چونه و ریزترین حرکات استاد رو به خاطر بسپریم تا بعد با بچه ها تعریف کنیم و بخندیم، چهارزانو می نشستیم در محضر شیخ و از جذبه حرفاش به خلسه فرو می رفتیم . 

ما هم دوست داشتیم به جای دزدیدن مقاله از اون استاد و جابجا کردن پاراگراف هاش و منتشر کردنش به اسم این استاد، برای شیخ هیزم می شکستیم، غذا می خریدیم، سجاده پهن می کردیم.  

ما هم دوست داشتیم به جای استاد دم کلفت، شیخ صاحب دم داشتیم. 

ما هم دوست داشتیم به جای قرن چهارده، متولد قرن شش بودیم. 

 

...

 «تلخ تلخم
 مثل یک خارک سبز
سردمه و می دونم هیچ زمانی دیگه خرما نمی شم
 چه غریبم روی این خوشه سرخ»   

 حسین پناهی

حول حالنا..

بارالها... گفتیم حول حالنا... نه اینکه بنیان نا!  

 

* اون از بابامون که :

از اولین روز سال تا حالا کتاب ضخیم و قطور و حجیم و وزین « مولوی نامه » رو زمین نذاشته... با هم میرن نون میخرن، با هم صبحونه می خورن، با هم میرن سر کار، با هم میان خونه، با هم جومونگ نگاه می کنند و ...  

روی جلدش زیر عنوان کتاب نوشته:« مولوی چه می گوید؟»...قراره چند صفحه مونده به آخر کتاب ازش بخوام تو یکی دو جمله بهم بگه ببینم اصلا این مولوی چی میگه؟  

تحول دیگه اینکه بابا بشدت نگران جومونگه...چیزی نمیگه اما من از نگاهش می فهمم! بابایی که همه عمرش یا تو سایت دکتر سروش بوده یا رادیو گلها یا خبرگزاری... الان دربدر داره دی وی دی جومونگ سرچ میکنه!!! 

چند شب پیش هم که... 

بابا: شنیدی دیگه رضا (پسر عموی بابا) چی میگفت؟ 

من: نه ... چی؟... من که همه اش تو مطبخ بودم! 

بابا: اِه؟ ...آره ... میگفت این خونه که جدیدا رفتن ... همه کارها رو... شهره (دخترش) یه تنه انجام داده ماشششالا. 

من: عجب!

بابا: آره... سفارش کابینت... کمد ها... لوسترها... پرده ها... حتی اثاث کشی... همه رو خودش تنها... 

من: عجب!!! 

بابا: ... اصلا خودشون اینجا نبودن که ...رفته بودن دبی!  

من: سکوت... 

بابا: سکوت... 

توضیح اینکه ما یک فقره اسباب کشی درپیش داریم که به علت مشغله اعضای خانواده بیشتر از یک ساله که عقب افتاده...    

 

*این از مامانمون که:  

تا قبل از عید که با زور و التماس و وعده وعید و ... هم نمیشد راضیش کرد پاش رو از خونه بیرون بذاره ،حالا هر روز شال و کلاه میکنه میره ددر...یه تعارف هم نمی زنه. وزنش هم همین جوووووور داره کم میشه علی رغم پنج وعده غذا و میان وعده هایی که نوش جان میکنه. قبل از عید من و مامان با هم می رفتیم پیاده روی. برمی گشتیم مامان شیر می خورد با خرما یا باقلوا ... من فقط آب! مامان پنج کیلو کم کرد و من هیچی! یکی از همون روزها که مامان فاتحانه داشت از ترازو فرود می اومد گفت: مریم؟! باور کن! من دقت کردم! تو وقتی هیچی نمی خوری چاق میشی!    

این مامانها واقعا جالب ترین و دوست داشتنی ترین موجودات دنیا هستن!

تحول دیگه اینکه هر روز مهمونی داریم و تنها یک ساعت مونده به اومدن مهمونها خبرش منتشر میشه ! اینجوری نه فرصت اعتراض داریم نه فرصت گم و گور شدن...   

برای مامان خیلی خوشحالم. می ترسیدم افسردگی من بهش سرایت کرده باشه... اما میبینم بیش فعال شده...   

 

* برادرم هم که بعد عمری زندگی تحت عناوین «جیگر بابا» و «عزیز دل مامان»، بالاخره مجبور شده بود صبحها ساعت هفت از خواب بیدار بشه و بره سر کار و طبیعتا بعد از کار هم دل و دماغ هیچی به جز غر زدن و خوابیدن براش نمی موند، از سال جدید کونگ فو رو از سر گرفته. هر روز دو ساعتی میره تو اتاقش و در هم می بنده و هر هفت هشت دقیقه یکبار، با صدای مهیب برخورد چیزی به در یا دیوار تن اهالی خونه و همسایه ها رو می لرزونه... البته چیز مهمی نیست... گاهی نانچی کو از دست برادرم در میره و میخوره به در و دیوار، گاهی هم بر عکس!     

 

* و اما خودم ... همان خاکم که هستم!