«هفته ای یه بار آدمو نمی کشه»* اسم یه مجموعه است شامل ده داستان کوتاه از سلینجر .
مثل یه بسته پاستیل مخلوط ،نشسته رو میزم ! هر از گاهی یه دونه برمیدارم و بیست سی دقیقه ای مزمزه اش میکنم قبل از اینکه قورتش بدم !
نه از این رمانهاست که تا تموم نشه ولت نکنه و همه اش استرس اینو داشته باشی که... یعنی حالا چی میشه؟
نه از این کتاب جدی هاست که افکارتو پریشون کنه و همه اش نگران این باشی که... نکنه راست می گه؟
نه از این کتابهای الکی خوشه که سوپ جوجه و قورباغه به خوردت بده...
نه روزنامه است که به شعورت توهین کنه...
نه کتاب شعره که خیال کنی داره به ریشت می خنده...
نه کتاب درسیه که باهاش سردرد و دل درد و وجدان دردت یکجا عود کنه ...
این تیپ کتاب ها مثل تنقلات اند... خوشمزه و مفرح اند... سبک اند... طعم خوب و موقتی دارند... باری نمی شن روی دوشت... آویزونت نمیشن ... آروم و باشخصیت منتظر می مونن تا دفعه بعد که دوباره بری سراغشون...
بی نهایت معمولی و طبیعی اند ... عین خودم و زندگی ام تو این روزها...
* Once a week wont kill you by J.D.Salinger
** بفرما پاستیل! (;
قربون خدا برم... هیچ چی رو بی حکمت نیافریده.... حتی شماعی زاده رو
وقتی سالهاست گرفتار افسردگی ادواری هستی ...
وقتی افسردگی ات از نوع وجودیه نه زیستی ...
وفتی چند روزیه دوره جدید شروع شده...
وقتی داری به پیک دوره می رسی...
...
چاره دردت فقط «سارا»ست و یه آهنگ قری و جواد از شماعی زاده ...
و چه زود از راه میرسید...
خنده های بی دلیل ...
تو زندگیم خالی مونده... جای سارا و... جای شماعی زاده...
یه عمره نه حل شدیم و نه ته نشین
همون ذره معلق ایم که بودیم
بیشتر از این همش نزن
دیدی که... کمکی نمیکنه!
تنها نیروی گریز از مرکزه که بیشتر می شه...
روی سرسره ماسیده بودم و خاطرات سالهای دور توی سرم می چرخید که چند قدم دیگه نزدیکتر شد و با اشارات نامحسوس چشم و ابرو امر کرد بلند شم بایستم! دست به سینه رفتم خدمتشون. مبهوت از این تجلی ناگهانی، از دهنم پرید که:« شما خودتون هستین؟» لبخندی و تاییدی حواله ام کرد. اصولا اگر ساسی مانکن رو دیده بودم که تو حرم خودش رو بسته به پنجره فولادی و همزمان داره مداحی هم می کنه برام قابل هضم تر بود تا دیدن گادفادر... روز اربعین... تو مشهد... تو پارک بچه های صفر تا هفت سال... درست همون موقع که من بالای سرسره گیر کردم... بدون هیچ بچه ای که همراهش باشه... حتی به یه جفت کتونی قانع بودم که به پاش باشه تا بتونم به خودم دلداری بدم که این آدم آهنی اومده ورزش کنه... اما دریغ!
من کم و بیش فهمیده بودم امروز روز من نیست و سعی می کردم از هر حرف چالش برانگیزی پرهیز کنم... گفتم که خیلی تغییر کرده... بعد از نگاهی خریدارانه به سرتاپای بنده فرمودند که ... اما شما اصلا عوض نشدین... سالهای زیادی گذشته بود بالطبع باید از حرفش خوشحال می شدم.
داشت باورم میشد که حرفش یه جورایی کامپلمنت عاشقانه بوده و نزدیک بود خجالت بکشم و سرم رو بندازم پایین که چشمم افتاد به لکه های بزرگ خاکی که روی مانتوم بود...انگار موقع پایین اومدن از سرسره همه سطحش رو دستمال کشیده بودم اساسی. رد بیست سی مدل کفش هم در سایزهای مختلف رو لباسام بود... پر واضح بود که علی رغم تلاش من، آتش بس شکسته شده بود...
گفت پنج ماهه که اومده... مشغول انجام پروژه ایه که برای رزومه اش حائز اهمیته... سعی میکنه تا اسپرینگ سمستر برگرده ... گفت که خیلی خوش بحالشه... گفت که برای اونایی که موندن متاسفه... خلاصه اینکه اینجا خیلی پیف پیف اه اهه اونجا هم که به بهه . از بچه ها پرسید و کار و بارشون. وقتی دیدم تبلیغات سوء علیه وطن راه انداخته و آلت دست استکبار جهانی شده و سعی داره اذهان عمومی رو مسموم کنه،به سرم زد خنثاش کنم. گفتم که... همه بچه ها خوبن... کاروبار همه توپ... زندگی هاشون سرریز از آرامش و شادکامی... بخت خندان و زمان رام... همه عین فشفشه دارن تو کار و زندگی شون پیشرفت می کنن... گفتم که:
آزاده از MIT بورسیه گرفته...( آخرین خبری که ازش داشتم سفر به سنگاپور بود برا مصاحبه )
ساعده تو دانشگاه تدریس می کنه...( در واقع متصدی سایت گروه برقه )
فرشته کارشناس ارشده تو R&D ایران خودرو ( مدیر فروش یه شرکته )
...
داشتم می گفتم که پریسا هم معاون... که نیشش باز شد و به یادم آورد رفیق خانه و گرمابه و گلستان مهدی ( همسر پریسا ) است... داشتم موضوع بحث رو عوض می کردم که برای تسلی خاطرم گفت یاد فیلمی افتاده و برای همین خنده اش گرفته... A Beautiful Mind... و پرسید آیا دیدمش؟ ... پووووف
مایل بود بدونه خودم سرگرم انجام چه غلطی هستم؟ دو سه جمله خیلی خیلی کلی از موضوع پایان نامه ام گفتم و شروع کرد به اثبات اینکه عجب خری بوده ام من ! بعد از یک سخنرانی ده دقیقه ای نتیجه گرفت که اولا بنده سر کار هستم دوما این موضوع هیچ کمکی به گسترش کرانه های دانش بشری نمی کنه سوما با این موضوع بعیده بشه تزی ارائه کرد و ...
حالا دیگه وقتش بود که دیالوگ معروفش رو اجرا کنه:
Im gonna make her an offer she cant refuse
گفت که اونجا هم گادفادره و دل استادش رو برده و استادش بدون مشورت و صلاحدیدش آب نمی خوره و جایگاهی دست و پا کرده برا خودش تو چشم و دل استادش... و اینکه در آینده نزدیک دوتا ویکنسی دارند برای مستر استودنتز و ...
...اینکه بی خیال عمر بر باد رفته بشم و رزومه بنویسم و ایشون با ید بیضاشون ویرایشش کنند و مدارک مورد نیاز رو تهیه کنم و اپلای کنم و اونهم با استادش صحبت کنه تا به من بدبخت درمونده دربدر اغفال شده تو یکی از اون ویکنسی ها پناه بده! ...ومن دوباره ازسر نو خرببرم باقالی بار کنم...
و هیجان انگیزتر اینکه اونجا لبی داره (LAB) برای تحقیقاتش... و اگر بتونم توانایی هام رو ثابت کنم و پایان نامه ای بگیرم که به هر شکل در انجام تحقیقاتش تاثیر مثبت داشته باشه میتونه لبش رو در اختیارم بزاره !!! پیشنهاد بی شرمانه ای بود... می دونم!
می خواستم بگم از اینکه لبتون رو به من آفر کردین ممنونم اما خسته تر از این حرفهام ...که دیدم پالی با عجله داره به سمتم میاد و می خوادچیزی بگه...... خااااالی... من جیش دارم!
ادامه ندارد... دیگه!
ما هم دوست داشتیم به جای اینکه پاهامون رو دراز کنیم رو صندلی جلویی و دستامون رو بذاریم زیر چونه و ریزترین حرکات استاد رو به خاطر بسپریم تا بعد با بچه ها تعریف کنیم و بخندیم، چهارزانو می نشستیم در محضر شیخ و از جذبه حرفاش به خلسه فرو می رفتیم .
ما هم دوست داشتیم به جای دزدیدن مقاله از اون استاد و جابجا کردن پاراگراف هاش و منتشر کردنش به اسم این استاد، برای شیخ هیزم می شکستیم، غذا می خریدیم، سجاده پهن می کردیم.
ما هم دوست داشتیم به جای استاد دم کلفت، شیخ صاحب دم داشتیم.
ما هم دوست داشتیم به جای قرن چهارده، متولد قرن شش بودیم.
...
«تلخ تلخم
مثل یک خارک سبز
سردمه و می دونم هیچ زمانی دیگه خرما نمی شم
چه غریبم روی این خوشه سرخ»
حسین پناهی