اول: همیشه بهترین لباسهایی که پسندیدم نه پشت ویترین مغازه ها بودن نه تو تن ملت نه تو بساط دست فروش ها... آویخته از سقف خشکشویی ها بودن .
دوم: خشکشویی روبروی خونه ام خیلی پسر خوشحالیه... نه که من آدم خوشحال اصلا ندیده باشم، ولی این یکی اینتگریشن شخصیتش خیلی بارز و منحصر بفرده... شنبه و چهارشنبه شبها که از کلاس بر می گردم، کرکره مغازه اش رو نصفه کشیده پایین، داره جمع و جور می کنه که بره خونه اش! من بر می گردم و با کافئین دوپینگ می کنم تا چند ساعتی بخونم، بدونم، از این ماراتن دانش جا نمونم... اون چی کار میکنه؟ دفنتلی نات برنین مید نایت اویل... از خودم راضی نیستم... بازیگوشم... با لذت وقت تلف می کنم... اما همیشه یه جاج اخموی درون هست که بالاخره خفتم میکنه و کارنامه لذت ها رو میزاره کف دست چپم و سر و کله والد درون پیدا میشه که رسیدگی کنه به این همه ... کوفتم میشه خلاصه. این آدمهایی که با اطمینان زندگی می کنن، روزهای تعطیل می رن کوه یا اصلا می خوابن، فوتبال می بینن، با فراغ بال... بی اونکه فکرشون درگیر هزار و یک فکر و کار نکرده باشه، آدمایی که اونور مرز ددلاینها زندگی می کنن... آدمایی که بدهکار نیستند به خودشون، به استادشون، به کنفرانسها، به ژورنالها، ... من خیلی غبطه می خورم به زندگی این آدمها.
سوم: کاش برگردم سراغ مزرعه سیبم ... بیل بزنم و سیب برداشت کنم.
چهارم: گتسبی بزرگ رو دیدم... زمان خوبی نبود برای دیدنش.
چقدر اشک برای ریختن دارد؟
این شعر از خانم مریم مومنی بود.
***
Yeah... yeah... yeah!
زندگی و آدمهای همراهش با لبخند و بشاشیت خاص خودشان، لایی کشان از کنارم عبور می کنند، در جاده های مدرنیته به سمت هیچ کجا می دوند ... سرعت تنها ویژگی بسیاری از آنهاست.
هستند معدود کسانی هم که با همه خلاقیت و تلاش خود، تنها به خاطر نداشتن سرعت، همیشه محکوم به شکست اند... نه تنها تلاشهایشان بر اثر حوادث باور نکردنی هرگز نتیجه نمی دهد بلکه هر بارشاهد سقوط شان به اعماق دره های زندگی هستیم...
اما حلزونی همچنان در کار بالا رفتن از فوجی است.
Im back... horray