لاک پشت خیال باف (جوجه اردک سابق)

باید خندید، بخشید و فراموش کرد.

لاک پشت خیال باف (جوجه اردک سابق)

باید خندید، بخشید و فراموش کرد.

من و اولدوز و بابام و باباش

تو اون سالهای فرزند کمتر که یادم نیست زندگی بهتر بود یا نه، اتاقی داشتیم که سه تا از دیوارهاش قفسه شده بودند. قفسه‌های پر از کتاب. دیوار چهارم پنجره بزرگی داشت. برای آدمی به ابعاد من کودک، پنجره دست نیافتنی بود، اگر قفسه ها نبودند. چهارسالگیم روی همون قفسه‌ها گذشت در حالیکه مطمئن بودم نسبتی هر چند دور با تارزان دارم. هر روز بارها و بارها خودم رو از دم در به لب پنجره می‌رسوندم بی اونکه پام به زمین برسه . اون پایین باتلاقی بود...   

 

*** 

 خوندن بلد نبودم . برنامه‌ای هم برای بلد شدنش نداشتم. کتابها رو میشناختم. از روی  جلدشون. بداخلاقها و خوش اخلاقها. چاقها و لاغرها. رنگیها. کاهیها... 

دو ردیف پایین از یکی از قفسه‌ها برای ما بود. من و خواهرم. کتابهایی که برامون خونده می‌شد. اینها غیر از کتابهای عکسدار خودمون بود که خواهرم بلد بود بخوندشون و من بلد بودم ادای خوندنش رو دربیاورم. این کتابها معمولا هیچ عکسی نداشتند که دست کم بفهمی دارند داستان رو درست می خوانند برات یانه... کتاب احمد که خیلی کسل کننده بود،یک جلوش بی نهایت صفر که من هیچ ازش سر در نمی آوردم، نامه‌های پدری به دخترش که همان موقع بذر محبت علوم رو در من کشت و همه کتابهای صمد* که تنها دلخوشی من بودند در بین اونهمه.  

 

***

یک روز که توی جنگلم بودم، مشغول مکاشفه، پدر وارد شد. دو مرد که به چشم کودکی‌ام خیلی سیاه بودند همراهی‌اش می‌کردند. پدرم با لبخند مرموزی روی لب، منو از قفسه‌ها کند و از اتاق بیرون کرد. مردان سیاه وقتی که رفتند دو گونی کتاب با خودشون بردند و پدرم رو. قفسه ها خلوت شده بودند.  الدوز** رو هم برده بودند. پدرش رو هم . همه بچه‌های پدرش رو هم! 

 

*** 

ما قرار نبود بویی ببریم. بچه بودیم هنوز. ولوم صداها پایین اومده بود. مادر بی‌حوصله بود. پدربزرگ و مادربزرگها بیشتر پیش‌مون بودند. دوستان پدر تند‌تند سر می‌زدند و عروسک میآوردند. همه مهربان‌تر بودند. کمتر تنبیه می شدیم...   

جنگلم تنک شده بود. صفای سابق رو نداشت. دلم برای پدر تنگ می‌شد. برای لبخند صمد که پشت جلد همه کتابهاش بود هم. تارزان درونم رو بازنشسته کردم و نشستم به ورق زدن کتابها. 

 

*** 

وقتی پدر برگشت، دیگه می‌تونستم بخونم.  

اما نشد یکبار دیگه دور هم جمع بشیم. من و اولدوز و بابام و باباش.

   

* صمد بهرنگی 

**  نام شخصیت اصلی مجموعه داستانهایی از صمد بهرنگی

نظرات 6 + ارسال نظر
پیام 24 شهریور 1388 ساعت 00:31 http://hayran.blogsky.com

سلام
خوب می نویسید
خوش باشید
پیام

سلام. مرسی

صابر 24 شهریور 1388 ساعت 01:29 http://negha.blogsky.com/

تازه رفته بودم توی بهر داستان///// میگم خدایا عجب چیزی نوشته ها...
نگو بابا صمد نوشته نه مریم...

ولی سلیقه خوبی دارید..تبریک

باعث افتخاره اگر چنین برداشتی از این متن داشتین.

ماهی سیاه کوچولو 24 شهریور 1388 ساعت 02:52

منم از بچگی هام تا هنوز که هنوزه، صمد بهرنگی رو دوست داشتم و دارم که الان شدم "ماهی سیاه کوچولو" ;)

یادمه وقتی داستان" بیست و چهار ساعت در خواب و بیداری" رو ازش خونده بودم. آخر داستان برام تندروی حساب می اومد. اخه وقتی بچه از اسباب بازی شتر مورد علاقه اش توسط مثلا یه بچه پولدار جدا شده بود، آرزو داشت جاش یه تفنگ داشته باشه و همه رو نابود کنه.. ولی بعدش گفتم شاید ما زیادی نرم و منعطف بار اومدیم که برای کسب حقمون هیچ قدمی برنمی داریم و فقط غرغر کردنو عملی می کنیم..

کمی اغراق و شعار همیشه مشخصه ادبیات انقلابی بوده و هست و خواهد بود. اما آثار صمد ویژگیهای برجسته تری هم داره که بواسطه اونها ارزشمند باقی می مونه و شامل مرور زمان نمیشه.

رویا 24 شهریور 1388 ساعت 05:53

اون موقع ها بابای من هم واسه اینکه کتابهاش نگیرن و خودش رو هم نگیرن کتابها رو برد خونه داییش..خوشبختانه نیومدن سراغه بابا اما دایی محترم معلوم نشد چه بلایی سره کتابها آورد..
قلم خودت بود؟

این درد مشترک...
بله.

رایان 24 شهریور 1388 ساعت 19:52

عجبا ..

شاراد 31 شهریور 1388 ساعت 14:21 http://sharad2.persianblog.ir

سلام
از وبلاگت خوشم می آید.
با اجازه لینکش کردم.
ممنون.

سلام.
لطف دارین.
ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد