شب سرت که به بالش میرسد، اسکارلت اوهارای درونت پیغام می دهد که فردا روز دیگریست. میخوابی به امید فردا که قرار است روز دیگری باشد. بیدار که میشوی روزنامه صبح با نیش باز حالیات میکند که چیزی عوض نشده... نمی شود... نخواهد شد!
یکیاش همین آقای پدر، که هر شب بهش یادآوری میکنی صبحها قبل ازخروج از منزل، روزنامهها را از روی میز جمع کند و روی نانها را هم بپوشاند. اما اندرزهای کوچک زندگی هیچوقت کمترین تاثیری روی آقای پدر نداشته و از همین روست که هر روز صبح ناچاری نان تازه خشک سق بزنی و روزنامه بخوانی!
تیترها را که مرور میکنی مورفی درونت میگوید لبخند بزن چون فردا روز بدتریست. روز را با خلخندههای رقتانگیز به شب می رسانی. شب مسواک و خمیردندان و آینه همزمان شهادت می دهند که: امشب هم گذشت و کسی ما رو نکشت*!
سرت که به بالش میرسد دوباره خانم اوهارا حضور بهم می رساند.
* از حسین پناهی
** متن بالا قبل از حلول ماه مبارک ارقام یافته. بدیهی است که ما در ماه مبارک صبحانه نمیخوریم چون معتقدیم شگون ندارد.
۳۰ ساله دارم فکر میکنم دیروز از فردا بهتره یا بدتره!
به نظر من هر روز مثل هم بوده در طول این ۳۰ سال!
مثل مثل هم.
باید خیلی کسالت آور بوده باشه... ۳۰ سالی که هر روزش مثل دیروز و فرداست... اما من به سیر قهقرایی که دنیا گرفتارشه باور دارم.