چهار پنجتا کتاب اون پایین افتاده که از هر کدوم چهار پنج صفحه خوندی و حوصلهات سررفته، ناچار رفتی سراغ بعدی...
به خودت میگی بسه دیگه! بهش فکر نکن! تمومش کن! آدم هم اینقدر ضعیف؟ ببین چند وقته؟ آدم هم اینقدر بدبخت یه اتفاق ساده؟...هه... ساده!!!
میری زیر دوش آب سرد. اونقدر میمونی که نفست بند بیاد. این بازی مورد علاقته! به نفس نفس که میافتی میای بیرون! آب سرد و این بازی مسخره میتونه آدم رو به اندازه یک ماهی بیرون افتاده از تنگ، به زندگی علاقمند کنه!
کتابا رو از رو زمین جمع میکنی و میچینی تو قفسه. یک کتاب شعر برمیداری به یاد گوته... از تو هدایای گوشه اتاق یکیاش رو که به نظر ادکلن میرسه بازمیکنی. کمی میزنی پشت گردنت. وسوسه شدی یکی دیگه رو هم که به نظر کتاب میرسه باز کنی اما منصرف میشی.
سیم کارتت رو از تو کشو پیدا میکنی و میذاری تو گوشی...
یه موسیقی خوب گوش میدی... میری تو آشپزخونه... یه عصرونه خوشمزه... یه فیلم خوب... اما هنوز جاش درد میکنه!
تا بفهمی تو زندگی دردهایی هست که نمیکشدت اما قویترت هم نمیکنه. دردهایی هست که درمونش کسی یا چیزیه که نیست. دیگه نیست یا از همون اول اولش هم نبوده اصلن و تو خیال میکردی که هست. زخمهایی هست که جاش میمونه. خوب نمیشه. مثل اولش نمیشه. اسکاری به یادگار میذاره که هرکس و ناکسی که رد شد انگشت بذاره روش و بگه: «این جای چیه؟ قبلا اینجا نبود!». تا با هر اشاره که دردت گرفت به یاد بیاری که ترمیم نشده، پنهان شده، گم شده، همه سعیاش رو کرده که نباشه،... اما موفق نشده و هست، همچنان عزیز و ارجمند و بی درمان!