ـ این مرد یک سال تمام هرروز ترا شکنجه داده است! تو را زجرکش کرده و به صلابه کشیده است! و حالا به جای اینکه پلیس خبرکنی، هرشب برایش غذا می بری؟ آیا ممکن است؟ آیا خواب نمی بینم؟ تو چطور می توانی این کار را بکنی؟
ـ او قول داده است که دفعه دیگر با من مهربانتر باشد.
از کتاب «پرندگان می روند در پرو می میرند» اثر رومن گاری.
داستان یک یهودی است که از اردوگاه مرگ نازیها گریخته و سالها بعد از سقوط نازیها، به یک فراری نازی که شکنجه گر خودش بوده، پنهانی غذا می رساند...
چرا که از او قولی گرفته است.
پ.ن. این پست چه غریب موند. عمق فاجعه ای که تو این چند خط اتفاق می افته درک نشد... آن یهودی خود ماییم...
salam doste man web kheili khobi darai koli lezat bordam khoshhal misham ye sari be man bezani albate age vaght kardi
www.p30base.mee.ir
من یکی که تو کتم نمیره!
اصلا.
خیلی ها تمام زندگی شون رو به پای قول یک مرد می ذارن...کاش هر مردی که قول می ده مرد باشه نه نامرد....
نه مریم گل
این پست غریب نمونده ولی من که نوشتم موافق نیستم!