بارالها... گفتیم حول حالنا... نه اینکه بنیان نا!
* اون از بابامون که :
از اولین روز سال تا حالا کتاب ضخیم و قطور و حجیم و وزین « مولوی نامه » رو زمین نذاشته... با هم میرن نون میخرن، با هم صبحونه می خورن، با هم میرن سر کار، با هم میان خونه، با هم جومونگ نگاه می کنند و ...
روی جلدش زیر عنوان کتاب نوشته:« مولوی چه می گوید؟»...قراره چند صفحه مونده به آخر کتاب ازش بخوام تو یکی دو جمله بهم بگه ببینم اصلا این مولوی چی میگه؟
تحول دیگه اینکه بابا بشدت نگران جومونگه...چیزی نمیگه اما من از نگاهش می فهمم! بابایی که همه عمرش یا تو سایت دکتر سروش بوده یا رادیو گلها یا خبرگزاری... الان دربدر داره دی وی دی جومونگ سرچ میکنه!!!
چند شب پیش هم که...
بابا: شنیدی دیگه رضا (پسر عموی بابا) چی میگفت؟
من: نه ... چی؟... من که همه اش تو مطبخ بودم!
بابا: اِه؟ ...آره ... میگفت این خونه که جدیدا رفتن ... همه کارها رو... شهره (دخترش) یه تنه انجام داده ماشششالا.
من: عجب!
بابا: آره... سفارش کابینت... کمد ها... لوسترها... پرده ها... حتی اثاث کشی... همه رو خودش تنها...
من: عجب!!!
بابا: ... اصلا خودشون اینجا نبودن که ...رفته بودن دبی!
من: سکوت...
بابا: سکوت...
توضیح اینکه ما یک فقره اسباب کشی درپیش داریم که به علت مشغله اعضای خانواده بیشتر از یک ساله که عقب افتاده...
*این از مامانمون که:
تا قبل از عید که با زور و التماس و وعده وعید و ... هم نمیشد راضیش کرد پاش رو از خونه بیرون بذاره ،حالا هر روز شال و کلاه میکنه میره ددر...یه تعارف هم نمی زنه. وزنش هم همین جوووووور داره کم میشه علی رغم پنج وعده غذا و میان وعده هایی که نوش جان میکنه. قبل از عید من و مامان با هم می رفتیم پیاده روی. برمی گشتیم مامان شیر می خورد با خرما یا باقلوا ... من فقط آب! مامان پنج کیلو کم کرد و من هیچی! یکی از همون روزها که مامان فاتحانه داشت از ترازو فرود می اومد گفت: مریم؟! باور کن! من دقت کردم! تو وقتی هیچی نمی خوری چاق میشی!
این مامانها واقعا جالب ترین و دوست داشتنی ترین موجودات دنیا هستن!
تحول دیگه اینکه هر روز مهمونی داریم و تنها یک ساعت مونده به اومدن مهمونها خبرش منتشر میشه ! اینجوری نه فرصت اعتراض داریم نه فرصت گم و گور شدن...
برای مامان خیلی خوشحالم. می ترسیدم افسردگی من بهش سرایت کرده باشه... اما میبینم بیش فعال شده...
* برادرم هم که بعد عمری زندگی تحت عناوین «جیگر بابا» و «عزیز دل مامان»، بالاخره مجبور شده بود صبحها ساعت هفت از خواب بیدار بشه و بره سر کار و طبیعتا بعد از کار هم دل و دماغ هیچی به جز غر زدن و خوابیدن براش نمی موند، از سال جدید کونگ فو رو از سر گرفته. هر روز دو ساعتی میره تو اتاقش و در هم می بنده و هر هفت هشت دقیقه یکبار، با صدای مهیب برخورد چیزی به در یا دیوار تن اهالی خونه و همسایه ها رو می لرزونه... البته چیز مهمی نیست... گاهی نانچی کو از دست برادرم در میره و میخوره به در و دیوار، گاهی هم بر عکس!
* و اما خودم ... همان خاکم که هستم!
سلام خوبی مریم جان
وبلاگ جالبی داری از مطالب وبلاگت خوشم امد به منم سری بزن نظرتو بگو
ok
ممنون... ok
سلام
از روزهایت شتابان گذر مکن که در التهاب این شتاب نه تنها نقطه ی سر آغاز خویش که حق، سر منزل مقصود را گم میکنی
از قالب وبلاگت خیلی خوشم میاد!!!یه کوچولو شبیه ماله منه! یه کوچولوها
میتونم لینکت کنم؟
اوه اوه اوه
داداش کونگ فو کار !!
بالاخره بچه باید یه جوری انرژی اش تخلیه بشه دیگه!
اون قسمت مهمونی دادن و حق اعتراض نداشتن رو به شدت درک می کنم چون که به تعداد روزهای عمرم تجربه کردم..
در مورد وزن کم کردن هم یه چندتا مورد می تونم بهت بگم که حتما بهت کمک می کنه..
آره؟...خوشحال میشم راهنماییم کنین.