لاک پشت خیال باف (جوجه اردک سابق)

باید خندید، بخشید و فراموش کرد.

لاک پشت خیال باف (جوجه اردک سابق)

باید خندید، بخشید و فراموش کرد.

اجتماع دوستان یکدلم!

تو قبرت دراز کشیده باشی و تو یه دستت « مرگ در می زند »* باشه ـ همون دستی که گذاشتی اش روی معده ات ـ و تو دست دیگه که با حسرت از گور بیرون مونده، پاکت خالی چی توز حلقه ای و چشمات هم بسته باشه و کف پای چپت هم بخاره و از اول عید هم ده دوازده باری خبر سکته و تصادف و مرگ و میرو فوت و ارتحال و وفات و زنده به گوری و گوربه گوری و مرگ خاموش و ... شنیده باشی و هر شب خوابهای آشفته ببینی و همه مسافرای جاده ها هم آشنای دور یا نزدیکت باشن و ساعت از یازده و نیم هم گذشته باشه و ... تلفن زنگ بزنه!!!

و صدای مامان رو بشنوی که ذوق کرده و احوالپرسی گرم و سوزناکی هم می کنه و هر لحظه هم صداش بلندتر میشه و این یعنی فاصله اش داره با تو کمتر میشه و در باز بشه و مامان گوشی رو به طرفت دراز کنه و هنوز گوشی تو دستت جا نیافتاده باشه و گوشهات هم در دسترس نباشن و زبونت هم گربه خورده باشه و ... پریسا اونور خط باشه!!!... این المفر؟؟؟  

من و پریسا ۱۷ سالی میشه با هم دوستیم. مدتهاست دوستی مون اونقدر عمیق و قوی شده، که دیگه نیاز چندانی به مراقبت نداشته باشه. پریسا علاوه بر ویژگیهای جالب و آموزنده بسیار، انرژی، شور و هیجان و حوصله سرشاری برای زندگی داره... و این کمی برای من زیاده. 

سلام می کنم و با صدای پرشورش می پرسه چطورم؟ دنبال جمله ای می گردم کوتاه و گویای احوال که ناراحت کننده یا نا امید کننده و یا نگران کننده نباشه و عید کسی رو هم خراب نکنه... چیزی مثل... حال همه ما خوب است، اما... تو باور نکن.  

خوشبختانه برای گفتن زنگ زده نه شنیدن ...از قرار تعدادی از دوستان قدیمی (از همکلاسان اسبق ) قراره چند روزی مهمون شون باشن ! فردا صبح مسافرا می رسن اما مهدی ( همسر فعلی پریسا و همکار سابق من و پریسا و همکلاسی اسبق من و پریسا ) تا قبل از ساعت دوازده نمی تونه خودش رو برسونه و پریسا دست تنهاست و نیازمند یاری! اکثر بچه های بدرد بخور هم یا سفر هستن یا گرفتار . فلذا قرعه کار به نام من بیعار بیکار بیمار بیزار افتاده ... اگر چه هیچ کمک فکری و روحی ازم ساخته نبود... اما به عنوان یه کارگرنیمه ماهر در همه امور می تونست روم حساب کنه. 

صبح فردا، از بابا سوئیچش رو ،از برادرم گواهینامه اش رو و از مامان لبخند مهمان نوازش رو قرض کردم و رفتیم دنبال مهمون ها! هشت نفر بودند که گویا شش نفرشون با ما همکلاس بوده اند. فرانک و همسرش، بن لادن و همسرش، اعظم و علی ، آقا جیلی و گادفادر! همه به طرز غریبی عوض شده بودند. مخصوصا فرانک! هیچی اش مثل قبل نبود... نه رنگ چشماش،نه دماغش، نه ابروهاش، نه رنگ موهاش، نه قد و هیکل اش و نه حتی لحن حرف زدنش!  

همسر بن لادن با اینکه اول بار بود ما رو می دید بغلمون کرد و ما رو بوسید! جالب این بود که بن لادن تو دانشکده جواب سلام هم نمی داد... فکر میکنم زوج موفقی باشن چون حقیقتا مکمل هم بودن! ... برای احوال پرسی با فرانک بعد از 8 سال، به دست دادن اکتفا کردیم . ما مطمئن نبودم که خودش باشه و اون می خواست که «رنگی نشویم» !!! 

عصر همون روز، مهمانی ای ترتیب داده شد و حدود بیست و شش نفراز همکلاسی ها تونستن درآن حضور به هم برسونن. همه این گردهمایی رو فوق العاده لذتبخش نامیدند و اظهار امیدواری کردند سالهای آتی هم چنین برنامه هایی اجرا بشه. اما برای من تجربه خفقان آوری بود... همه حال پایان نامه و تافل و بورس و وضعیت شغلی و پرونده مهاجرت ات رو می پرسیدن و آمار موفقیتها رو می گرفتن ...هیچکس نمی پرسید خودت خوبی؟ خوشحال هستی؟... کاکتوست بالاخره گل داد؟ چند تا از ماگات شکسته؟ دف و نی ات کجاست؟... تونستی باهاش کنار بیای؟ یا هنوزهم باهم گلاویزین؟ ...  

انگار همدیگه رو به شکل برگه های رزومه می دیدن... هنوز رقابت ها ادامه داشت... خوردیم و عکس گرفتیم و آدرسها و شماره تلفنها رد و بدل شد و تو دسته های چند نفری به بقیه خندیدیم و سوتی های هم رو با صدای بلند برا بقیه یادآوری کردیم و چند تادیگه از اسمهایی که رو همدیگه گذاشته بودیم، لو رفت و... 

آخر مهمونی هم، همه کارهام به یغما رفت. مهدی ازم خواسته بود کارتونها و کاریکاتورهای دوران دانشکده رو برا تجدید خاطرات با خودم ببرم. اول قرار بود همه ببینند و همین! بعد بچه ها خواستند چند تا از کارهارو داشته باشن. قرار شد مهدی همه رو اسکن کنه بفرسته براشون. بعدتر خواستند نفری یه کار اصل هم بردارند به رسم یادگاری... و برداشتن . وقتی به خانواده اعظم و علی و پریسا و مهدی (زوجهای همکلاس) دوتا کار رسید بقیه هم بهونه آوردن و برا همسرانشون هم یکی دیگه برداشتند... بعد مجردها برای اینکه کم نیارن برا همسران آینده شون هم برداشتند  و... هیچی از کارهای اون دوران نموند، نه برای خودم نه برای همسر مفقودالاثرم!!!    

* وقتی پریسا و فرشته دوتا دیگه از کارهامو به عنوان سهم خودشون برداشتن و به گادفادر اهدا کردند، عمیقا احساس کردم بهم خیانت شده! 

* هنوزم نتونستم فرانک رو Authenticate  کنم.      

* هیچکس سراغی از بهاره نگرفت. 

* پنج نفر از بچه های حاضر در جمع تا آخر فروردین ایران رو ترک می کنند و الباقی تقریبا همگی جدی و نیمه جدی تو فکر مهاجرت اند.   

* درنقش راننده تو ایستگاه راه آهن ناخودآگاه رفته بودم تو نخ بار و بندیل بچه ها. مجردها تنها یه کوله همراهشون بود و متاهلها چمدونهای بزرگ و ساک و کوله و کیف دستی و... زندگی متاهلی انگار خیلی مفصل تره! 

* اکثر بچه هایی که قبلا عینک داشتند حالا دیگه ندارند و اونهایی که نداشتند الان دارند... روزگار است این که گه عینک دهد گه می ستاند ....  

* این مردها هیچوقت بزرگ نمی شن.    

*«مرگ در می زند» نمایشنامه ای است اثر وودی آلن 

نظرات 3 + ارسال نظر
حسین 11 فروردین 1388 ساعت 14:52 http://201263.blogsky.com

ببین واقعا حال کردم الان اطلا نمیدونم چجوری احساساتم رو بیان کنم نوشته هات خیلی با معنی هستش واقعا جای تامل داره.
راستی ۲ تا سوال: اول اینکه میتونم سن شمارو بدونم؟ اصلا نتونستن حدس بزنم...!!!!
دوم اینکه الان شغل شما چیه؟
البته اگر اشکال نداره بگین.

متشکرم دوست عزیز. سنم تو پروفایلم نوشته شده... شغل هم به عنوان کارگر نیمه ماهر در همه امور می تونی روم حساب کنی...

رایان 11 فروردین 1388 ساعت 22:45

سلام
بهاره خوبه ؟

آیکون نخود هر آش !!

سلام...خوبه اما...شما باور نکن!

رایان 12 فروردین 1388 ساعت 12:56

باشه باور نمیکنم ولی باور میکنم که میشه خوب بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد