اون بالا گیر افتاده بودم. برگشت از راه نردبون غیر ممکن بود. تونل مارپیچ هم نه به سنم می خورد نه به هیکل ورزشکاریم. درمونده وایساده بودم اون بالا . پالی مرتب می اومد بالا و سر می خورد میرفت پایین. چنان باشتاب و بی تفاوت از کنارم رد می شد که انگار داره از کنار نرده یا آبنما رد می شه! حالا نوبت من بود که بگم: پاااالی... بیا منو نجات بده!
به راه های ممکن برا پایین رفتن فکر می کردم. گزینه اول این بود که منتظر بمونم و امیدوار باشم که جذابیت این سرسره برای بچه ها از بین بره! شنیده بودم بچه ها زودسیراند و آرزو می کردم حقیقت داشته باشه. گزینه دیگه این بود که بدون چتر نجات بپرم پایین. قطعا زودتر از گزینه اول جواب می داد اما باید این واقعیت رو می پذیرفتم که گردنم خواهد شکست. گزینه آخر هم استفاده از تونل بود که دوست نداشتم در مورد عواقبش فکر کنم. صدای سوتی نمی گذاشت تمرکز کنم. لازم نبود از موسیقی بی کلام سررشته داشته باشم تا بفهمم: اونی که سوت می زنه داره فحش میده. هر چی می گذشت فحش هاش موهن تر و آبدارتر و ... میشد. پایین رو که نگاه کردم چشمم خورد به یه آقایی که اتفاقا اون هم داشت بالا رو نگاه می کرد. لباس و کلاه پارکبانها رو داشت و سوتی که بی امان توش می دمید... وقتی فهمیدم مخاطب اونهمه سوت آبدار کسی نیست جز خودم خعلی بهم برخورد ...باید قضیه رو براش باز می کردم اما از اون فاصله امکانش نبود. باید اعاده حیثیت می کردم...باید زودتر خودمو می رسوندم اون پایین! شروع کردم به انجام حرکاتی که قبل از هر شیرجه نمایشی روی دایو انجام میدن ..دلم می خواست یه شیرجه به یاد موندنی اجرا کنم! تا مشت محکمی باشه بر دهن هر کی که سوت می زنه! که دوباره صدای سوت ... و دیدم که با دست به دهانه تونل مارپیچی اشاره می کنه... به خودم گفتم مرگ حقه حالا می خواد به خاطر سقوط آزاد باشه یا افتادن تو چرخ گوشت. نشستم و ... سه سوته پایین بودم. نه تنها زنده بلکه با صرفنظر از ورم سرم و کبودی کتفم ، میشد ادعا کرد سالم هم هستم! در کل فرود بدی نبود. فقط سر یکی از این پیچ های ۴۵ درجه اش به مشکل برخوردم. من آدم عصا قورت داده ای نیستم ولی بارباپاپا هم نیستم که بتونم خودم رو به هر شکل و اندازه ای که اقتضای مارپیچه دربیارم.
ذوق زده ، انتهای مارپیچ نشسته بودم و دست و پا و انگشتامو می شمردم تا مطمئن بشم چیزی داخل تونل جا نذاشتم، که متوجه شدم یک جفت کفش خیلی تمیز و برق انداخته بهم خیره شده...
ادامه دارد...
پ.ن. کتری که در تصویر می بینید یکی از دستاوردهای علم نوپای بیونیک است . این کتری که با الهام ازساختار بیولوژیکی پارکبانها ساخته شده ، هر وقت که جوش می آره سوت می زنه...
وای مریم خیلی خندیدم. ولی اگه من جای تو بودم، حسابی از فرصت استفاده می کردم و تونل مارپیچ و سرسره و تاب رو بیکار نمی زاشتم ;))
با بچه های دانشگاه رفتیم شهر بازی. یه دستگاهی بود که رنجر در برابرش واقعا یه شوخی مضحک بود. به قدری ترسناک بود که هیچ دختری تو صف انتظار برای سوار شدنش نبود. وقتی خواستم سوار بشم، فقط یکی از پسرهامون جرات کرد بگه منم می یام ولی وقتی پیاده شدم با وجود اینکه نهایت ترس رو تجربه کرده بودم و تمام بدنم کوفته شده بود و تا یک ساعت سرگیجه داشتم و می لرزیدم ولی یه حس خوبی همراهم بود. حس اینکه بر یه ترس بی معنی غلبه کرده بودم.
مشکل من این بود همه وسایل بازی داخل پارک برا بچه های زیر ۷ سال طراحی شده بود...چه از نظر سایز چه از نظر استحکام... و قتی داخل مجموعه های بازی می شدی سقفش اونقدر کوتاه بود که دولا که نه باید چهاردست و پا راه می رفتی...وگرنه من هم از بازیهای پر خطر بدم نمیاد...خاطره شما هم جالب بود...ممنون
احتمالا مسئول فدراسیون ژیمناستیک بوده میخواسته بهت پیشنهاد شرکت تو تیم ملی رو بده!!
شاید هم دبیر کمیته پارا المپیک...
به من چه
شما پشتک وارو زدی مثل جکی چان پریدی پایین!