لاک پشت خیال باف (جوجه اردک سابق)

باید خندید، بخشید و فراموش کرد.

لاک پشت خیال باف (جوجه اردک سابق)

باید خندید، بخشید و فراموش کرد.

امروز روز تو نیست (فصل اول)

 

 

مشهد که بودیم، روز اربعین گفتند: امروز حرم خیلی شلوغ میشه. نمی بریمتون، ممکنه گم بشین.. .و رفتند. حوصله ما هم خیلی زود سر رفت. اومدیم بیرون کمی هوا بخوریم. کسی گفت پارکی به اسم کوه سنگی همین نزدیکی هاست. پارک قشنگی بود. یه محوطه بازی داشت برای بچه های زیر ۷ سال با وسایل بازی بی خطر که جنسشون پلاستیکیه... پر از سرسره و الاکلنگ و مجموعه های جالبی از سرسره های مارپیچی و ساده و تونلی و ... پالی گرم بازی بود و من گرم تماشا. تک و توک بچه های دیگه ای هم تو محوطه بودند، به همراه مادری، پدری، پدر بزرگی...  

هر بار صدای پالی از گوشه ای بلند می شد: خااااااالی...من اینجام .. 

تونلهای مارپیچی کمی وهم انگیز بودند، من رو یاد لوله چرخ گوشت می انداختند. پالی هربار به یکی از این تونلها می رسید مسیرش رو عوض می کرد و از پله ای ، سرسره ای، چیزی پایین می اومد. انگار می ترسید. یک مجموعه ای هم بود که به دورترین گوشه محوطه تبعید شده بود. بلندترین و پرپیچ و خم ترین تونل رو داشت و نردبونی فلزی،بدون هیچ ورودی یا خروجی دیگه ای. اصلا مناسب بچه ها نبود نه نردبونش، نه تونلش. 

 داشتم به خودم می گفتم : روز خوبی به نظر می رسه... هوا عالی... مناظر دل انگیز... صدای آب...آواز عندلیب... که صدای پالی رو از روی نردبون فلزی شنیدم. دویدم بگیرمش اما رسیده بود بالا. می ترسید از تونل بیاد پایین. نردبون هم خیلی خطرناک بود. هرچی تشویق و ترغیب و تطمیع و تهدید و تدبیر  بلد بودم، به کار بستم ولی افاقه نکرد. پالی هنوز اون بالا بود با سوزنی که روی این جمله گیر کرده بود:خااالی... بیا منو نجات بده. خااالی...بیا منو... چاره ای نبود باید می رفتم بالا و تو بغلم می آوردمش پایین.  

داشتم از نردبون می رفتم بالا که صدای عجیبی بلند شد و همه چی شروع کرد به لرزیدن... داشت یه اتفاقی می افتاد شبیه زلزله یا رم کردن یک گله بزرگ بوفالو... بدترین پوزیشنی که میشه تو اینجور مواقع داشت اینه که بالای نردبونی باشی که به لوله چرخ گوشت ختم میشه...باید زودترخودم رو به پالی می رسوندم .موج صدا داشت نزدیک و نزدیکتر می شد و هیاهوی کودکانه ای هم به اون اضافه شده بود. رسیدم بالا. سریع پالی رو برداشتم و اومدم که از نردبون بیام پایین...دیدم۵۴۳۲ تا بچه پای نردبون صف کشیدن و تا وسطهای نردبون پر بچه است. مسیر یکطرفه شده بود و ما اون بالا گیر افتاده بودیم. تو فکر چاره بودم که پالی خودش رو از بغلم انداخت پایین و همراه بچه هایی که رسیده بودن بالا، از تونل مارپیچ سر خورد رفت پایین!!! داغونم کرد با این حرکتش... هیی... روزگاربی وفا!  

... 

کاش قصه به همین جا ختم می شد، اما نشد. ادامه دارد... 

    

نظرات 2 + ارسال نظر
حسین 18 اسفند 1387 ساعت 16:34 http://201263.blogsky.com

سلام دوستم...
بی صبرانه منتظر ادامه داستان هستم!!!

سلام ... بزودی ایشالا... تایپ کردنش آسون نیست...ممنونم به هر حال

رایان 18 اسفند 1387 ساعت 20:17

آهان
اونوخ این عکسه ماله همون کوه سنگیه دیگه!

نه ! ولی تونل مارپیچش انگشت کوچیکه همونه که من میگم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد